صفحه نخست > حقوق بشر > در خانه ی بدون پلاك چه می گذرد؟

در خانه ی بدون پلاك چه می گذرد؟

نويسنده: عزيز نوری
سه شنبه 29 می 2007

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

دوشنبه هفتم ماه جوزا، (( دهستان فيروز بهرام )) از توابع شهرستان اسلام شهر در استان تهران.

حوالي ساعت 8 صبح وارد فيروز بهرام شدم. وجود درختان بي شمار و مزارع سرسبز، اينجا را به بهشت پنهاني در دوزخ تهران تبديل كرده است. بوي شكوفه هاي بهاري و علفهاي سبز مشام را نوازش مي دهند. فضاي دهستان، حالتي روستا گونه دارد كه وجود كارگاههاي كوچك در گوشه و كنار، آن را به نمونه ممتازي از يك روستاي حاشيه كلان شهر تبديل كرده است. ايرانيان ساكن در شهر تركيبي هستند از ساكنان اوليه آن و مهاجراني كه از شهرهاي ديگر ايران به اينجا كوچ كرده اند. اما قسمت زيادي از جمعيت را مهاجران افغاني تشكيل مي دهند كه عمدتا يا در مزارع يا در كارگاهها كار مي كنند.

نزديك ميدان اصلي شهر نانوايي قرار دارد كه مثل ديگر نانواييهاي پايين شهر مملو از جمعيت است. ولي آنچه در اين نانوايي توجه مرا به خود جلب كرد نوع صف بندي آن بود كه از آنچه تا بحال ديده بودم متفاوت بود. معمول نانواييها در ايران اين است كه مراجعين در دو صف آقايان و خانمها براي خريد نان منتظر مي مانند ولي در اينجا به دو صف ايرانيها و افغانيها تقسيم شده بود! اين منظره به قدري برايم تكان دهنده بود كه مدتي حيران ايستادم چه آنكه خوانده بودم كه آخرين بازمانده هاي تبعيض نژادي در آمريكا با لغو برده داري و آپارتايد در آفريقاي جنوبي نابود شده است ولي امروز اين پديده تاريخي را جلوي چشمم زنده و عيان مي ديدم. هنوز گيج و مبهوت بودم كه كسي با لحني جدي آميخته با تمسخر و خشونت به شانه ام زد كه (( افغان برو تو صفت!))

آنچه تعجبم را افزايش داد رفتار كارگر نانوايي بود كه با مهارت خاص نانهاي سالم و خوب را جدا مي كرد و به ايرانيها مي داد و مابقي را در صورتي كه مشتري ايراني ديگري وجود نداشت، به افغانيها مي داد!

گيچ و مات از آنجا گذشتم و به راهم ادامه دادم. عليرغم جمعيت بالاي مهاجران افغاني، در خيابانها به جز تعدادي كودك زير 10 سال و زنان مسن، اثري از آنها ديده نمي شود، تا جايي كه آدم گمان مي كرد اين مهاجرين گرفتار كدام بيماري مسري شده اند. ولي چند قدم كه جلو تر رفتم، علت واقعي آن را بهتر درك كردم. يك اتوبوس شركت اتوبوسراني و چند سواري پيكان، به فواصل منظم و در چهار جهت جغرافيايي مستقر شده بودند. به محض رويت يك افغاني،‌ چندين مامور با لباس شخصي از جهات گوناگون به طرف او هجوم مي آورند. اين كار به قدري ماهرانه، سريع و غافلگيرانه انجام مي شود كه فرصت هرگونه فرار و دست و پا زدن را از آن بيچاره مي گرفت. اين لباس شخصيها كه همان سربازان نيروي انتظامي هستند، با چهره هايي كه قاطعيت ساختگي و خشونت كنترل نشده ازمشخصه هاي اصلي آن است، قسمتي از طرح اخراج مهاجرين غير قانوني از ايران هستند.

مرد ميانسالي كه لباس كار به تن داشت را دو مامور به طرف اتوبوس آوردند.در رفتارش هيچ نشانه اي از عصيان ديده نمي شد و چون ديگران به تقدير رضايت داده بود. در چهره اش نه ترسي بود و نه هيجاني. تنها غمي عميق از چشمان خرمايي اش موج مي زد به طوريكه با نزديكتر شدنش به من بيشتر آن را احساس كردم. به من كه رسيد ناگهان ميخكوب شد و در حاليكه خنده اي تلخ بر لبانش نقش بسته بود آهسته به من گفت: (( كوچه مسجد روبروي پلاك _، خبرشان كن! )) .

راهم را كج كردم. پرس و جو كنان به دنبال آدرسي كه داده بود گشتم. ابتدا كوچه مسجد را پيدا كردم. كوچه اي تنگ و باريك كه ديوارهاي مسجد تا قمستي از راه همراهي ام مي كرد و سپس پلاكي را كه آدرس داده بود يافتم. خانه اي بود نسبتا مجلل با نمايي از آجر كه به دقت و ظرافت چيده شده بودند و در قسمتهايي از ديوار اشكال هندسي به خود گرفته بود. نماي سر در و طبقه دوم سنگ مرمر سفيد بود و در كنار در بزرگ خانه آيفون نصب شده بود. از كودكي كه كنار در خانه ايستاده بود مي شد فهميد كه صاحبش ايراني و احتمالا از زمينداران يا كارگاه داران آنجا است. روبروي آن خانه بدون پلاك قرار داشت با ديوارهايي قديمي. گچ سفيدي كه سالها از عمرش مي گذشت، رويش كشيده شده بود و به مرور زمان به رنگ خاكستري درآمده بود. خانه، در كرمي رنگ كوچكي داشت كه قسمت بيشتر رنگش ريخته بود و بيشتر به تكه آهني مي ماند كه زنگ زده باشد.

كنار در خانه مدتي مكث كردم و با خود انديشيدم چطور اين خبر تاسف بار را به اهل خانه بدهم. در آن وقت اگر از غمهايي كه در اين سوي در بود با خبر بودم هيچگاه اين كار را نمي كردم.

با نگراني به در كوبيدم. كودكي حدودا پنج ساله در را باز كرد. گفتم: (( از خودت بزرگتر كسي خانه است؟ )) چون جوابي نشنيدم دو سه تا يا الله گفتم و كمي در را به طرف داخل هل دادم. صدايي از آخر حياط به گوش رسيد: (( بفرماييد! ))

حياط خانه حدود 20 متر مربع بود. درخت توت بزرگي در وسط آن قرار داشت به طوريكه شاخه هايش به شكل سايه باني تقريبا همه حياط را در بر گرفته بود و قسمتي از آن روي پشت بام ريخته بود. قسمت چپ حياط آشپزخانه كوچكي قرار داشت.

وسط حياط ايستاده بودم كه خانمي ميانسال از اتاقي كه جلوي خانه قرار داشت به طرفم آمد. زني با چشمان سياه به رنگ روزگار، و قامتي كشيده و نگاههايي نافذ و كنجكاو . قبل از اينكه سوالي بپرسد گفتم: (( آقايي در فلكه آدرس خانه شما را به من داد و گفت كه بگويم ))‌ نتوانستم ادامه دهم و مدتي مكث كردم. كساني كه به مصيبت عادت كرده باشند هر پيشامد غير منتظره اي را فورا به بلايي ديگر تفسير مي كنند. قبل از اينكه حرفم را از سر بگيرم گفت (( گرفتند.)) سرم را به علامت تاييد تكان دادم. رنگ از چهره اش پريد. به ديوار تكيه داد و زير لب چيزي گفت. مدتي سكوت حاكم شد. سه كودك با سنين حدود پنج،‌ هشت و دوازده ساله دور مادر را گرفته بودند و با نگراني به او نگاه مي كردند. بعد از لحظه اي سرش را بلند كرد و با شجاعت اشكي را كه در چشمانش حلقه زده بود خشكاند. رو به من كرد و گفت (( بفرماييد داخل يك چاي مهمان ما باشيد )). بي ادبي دانستم كه داخل نشوم. اتاق خانه دري كوچك داشت كه اگر سرم را خم نمي كردم حتما به بالاي آن گير مي كرد. داخل شدم. اتاقي تاريك در حدود 12 متر مربع كه موكتي مندرس كف آن فرش شده بود و يك تشك كهنه در بالاي آن قرار داده شده بود و يك بالشت به ديوار تكيه داده شده بود. ديگر قسمتهاي خانه فقط دو بالشت ديگر داشت كه اعضاي خانه به آن تكيه مي دادند. از سقف قديمي خانه نشانه اي از آب باران كه نشت كرده بود ديده مي شد. نور به قدري كم بود كه اگر لامپ روشن نمي بود نمي شد كسي را ديد. سمت راست به اتاقي ديگر متصل مي شد.

به محض ورود، بوي نم شديد كه مختص خانه هاي قديمي است توجهم را جلب كرد. روي تشك نشستم. متوجه شدم كه علاوه بر بوي نم چيزي شبيه بوي بتادين و الكل هم در فضا وجود دارد و اين حس كنجكاوي ام را تحريك كردم. گفتم: (( همشيره خانه مريض داريد؟ )). بغض گلويش را گرفت و نتوانست جواب دهد، با دست به اتاق جلويي اشاره كرد. رفتم داخل. تختي آنجا گذاشته شده بود و پير مردي حدود 55 ساله روي آن خوابيده بود.دستگاه مكنده كنارش قرار داشت و يك شيلنگ هوا از قسمت حنجره به داخل ريه اش فرستاده شده بود كه با آن نفس مي كشيد. يك شيلنگ هم براي فرستادن غذاهاي مايع از دماغش به داخل معده نصب شده بود. پير مرد بيشتر به يك تكه استخوان شبيه بود كه روي تخت افتاده باشد.

سه ماه پيش دچار خونريزي مغزي شده بود،‌ در بيمارستان عملش كرده بودند ولي موفقيت آميز نبود. همه حواسش را از دست داده بود و به حالت كماي مطلق در آمده بود. هيچ تكاني نمي توانست به خود بدهد. پزشكان قطع اميد كرده بودند. زنده بود تا مرگ را انتظار بكشد.

هزينه هاي بيمارستان هشت و نيم ميليون تومان برآورد شده بود. قسمتي از آن را خودشان كه يك سال و نيم پيش به ايران آمده بودند پرداخت كرده بودند و مابقي را قرض گرفته بودند.

آسمان پيش چشمانم تيره و تار شد. مثل كسي كه مي گويند وقتي مي ميرد و اعمالش يكباره از جلو چشمانش عبور مي كند، آنچه در مورد خدا و انسان و انسانيت و ايده و فكر و ماركس و طبقه و مدرنيته و .......آموخته بودم از پيش چشمانم رژه رفتند. به يك حالت بي وزني يا كسي كه در خلا راه مي رود گرفتار شده بودم. يك لحظه تمام ايده ها و مقدسات از خدا گرفته تا انسانيت و عدالت، همه و همه به نظرم پوچ و ميان تهي آمدند. همه به نظرم مشتي مزخرفات ميامدند كه آدمها مي سازند تا خودشان را سرگرم كنند. و وقتي كه در برابر واقعيت قرار مي گيرند مانند برف در آفتاب تموز آب شده و نابود مي شوند.
بي اختيار به ياد (( لاك پشت پير داگلاس وود )) افتادم. (( خدا انسانها را به قدر خودشان آگاه كرد ولي آنها منزلت خود را از ياد برند)) . با خود گفتم كدام قدر و منزلت، اينجا معيار قدر و منزلت شناسنامه است و اينكه خانه ات پلاك دارد يا نه؟

به كسي شبيه شده بودم كه يكدفعه پرتش كرده باشند توي يك استخر آب سرد، كه ناگهان فكري مثل برق از ذهنم گذشت. به ياد شعري از يك شاعر آمريكايي افتادم:

حتي تند خو ترين حيوانات هم بويي از انسانيت برده اند

و من بويي از انسانيت نبرده ام

پس من حيوان نيستم

با خود گفتم مي روم و به سربازان التماس مي كنم كه مرد خانه را رها كنند، آنها را با خود به اينجا مي آورم تا اين خانه آخر الزماني را ببينند، تنها چيزي به اندازه يك ارزن انسانيت كافي است تا آنها را تحريك كند، شايد كه رهايش كردند.

بدون مقدمه از در خارج شدم و به طرف بيرون دويدم. مسجد را به سرعت پشت سر گذاشتم و به ميدان رسيدم. اما از آن اتوبوس كه آن مرد در آن بود خبري نبود. سرنوشت او را برده بود و خانه ي بدون پلاك بر جاي خود باقي مانده بود.

آفتاب سرگرم درخشيدن بود، خدا مي خنديد و لاك پشت پير تبسم مي كرد!

مرد ميانسالي كه لباس كار به تن داشت را دو مامور به طرف اتوبوس آوردند.در رفتارش هيچ نشانه اي از عصيان ديده نمي شد و چون ديگران به تقدير رضايت داده بود. در چهره اش نه ترسي بود و نه هيجاني. تنها غمي عميق از چشمان خرمايي اش موج مي زد به طوريكه با نزديكتر شدنش به من بيشتر آن را احساس كردم. به من كه رسيد ناگهان ميخكوب شد و در حاليكه خنده اي تلخ بر لبانش نقش بسته بود آهسته به من گفت: (( كوچه مسجد روبروي پلاك _، خبرشان كن! ))................

آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید

پيام‌ها

  • آدمك آخر دنياست بخند..آدمك مرگ همين جاست بخند/آدمك خر نشوي گريه كني..كل دنيا سراب است بخند/آن خدايي كه بزرگش خواندي..به خدا مثل تو تنهاست بخند

    • جناب عزيز نوري سلام!
      نوشته ات را خواندم. خيلي عالي نوشته بودي ( يعني واقعيت تلخ حقيقي را خوب توصيف كرده بودي) به گونه اي كه اشكم در آمد.
      من خود در ديار غربت، بزرگ شده ام واين حقايق تلخ و درد ناك را مشاهده كرده ام. اما دو سؤال اساسي در همين رابطه مطرح است كه بايد به آن ها پاسخ گفته شود:
      1- ايرانيان چرا با افغاني ها چنين بيرحمانه بر خورد مي كنند؟ هرچه باشد باهم همسايه هستيم. دين مشترك داريم. هم زبان هستيم. ناسلامتي ايرانيان ادعا دارند كه افغانستان جزء ايران بوده است. و....
      2- كرسي نشينان كابل چه كار مي كنند؟ آخر مردم افغانستان تا چه زماني خانه به دوش باشند؟ اين قبول كه خرابي هاي تجاوز ارتش سرخ و نزاع هاي قدرت طلبي مجاهدين (؟)؛ نياز به زمان دارد، اما كار هاي كه انجام شدني است، چرا به ياد خدا رها شده است. مجلسيان كذايي، ( كه مي شود تعبير ملالي جويا را با تكيه با آيات قرآن در باره آن ها به كار برد، ولي فعلا به آن كاري ندارم) درفكر اين هستند كه با تصويب كدام مصوبه مي توانند خود را از شر مجازات هاي احتمالي نجات دهند!
      هم وغم جناب كرزي هم كه كه پشتونستان شده است و هر روز اشك تمساح مي ريزد. اي كاش در همين يگانه كارش صادق بود. واقعا كه!

  • نویسنده محترم،
    از اینکه واقعیت جامعه مهاجر را انعکاس دادی بسیار کار خوب و بزرگی کردید.من خودم بزرگ شده دیار هجرت هستم. این یک واقعیت است که هرچه به سر ما می اید ازخودمان است، کشوری که زمانی درس و تحصیل را عار میدانست حالا هم باید چوب چنین وضعیتی را هم بخورد هر جا که علم نبود جنگ است و هر جا که جنگ بود مهاجرت و فقر است و هر کس که مهاجر شد مساوی است با بیچاره شدن.هر کس به سیستم خود از موجودیت مهاجرین استفاده میکنند.پاکستان چطور و ایران چطور.با اینکه مردم ایران به اصطلاح خودشان با فرهنگ هستند ولی درحقیقت مردم گوسفندی هستند ، یعنی در مقابل بازتاب تبلیغاتی دولت یک رنگ میشوند ، دولت هم بخاطر توجیه ساختن مشکلات داخلی خود مهاجرین افغان را بهانه میکنندو باید این نکته را هم بدانیم که اگر انها گوسفندی هستند مقامات ما هم خری هستند یعنی هر چه به سر انها می اید انها هنوز هم به فکر چوکی و ریاست خود هستند.
    پس وقتی از خود سر نداری پس هر کسی از تو هر استفاده ای ببرد طبیعی است
    هادی

    • TAAJJOB MEKONAM!!11 , baraye bazi maqalat k albata braye mardom ziyad arzish nadard,tedady ziyady az ham watanan ebrazy nazar mekonad!! amma baraye waqiyat haye k hast MISLY MA SARTER MEBASHAD!!!!!!!!!!!!!!!! peroz bashd!!!!!!!!!!!

    • TAAJJOB MEKONAM , baraye bazi maqalat k albata braye mardom ziyad arzish nadard,tedady ziyady az ham watanan ebrazy nazar mekonad!! amma baraye waqiyat haye k hast MISLY MA SARTER MEBASHAD!!!!!!!!!!!!!!!!baz begom peroz bashd

    • امروزهمزمان باسالروزشهادت حضرت فاطمه زهرا(س)9جوزا(13جمادی اولی)وقتی مقاله آقای نوری راخواندم،به خودم جرات دادم که خدمت یگانه یادگارنبی مکرم اسلام بی بی دوعالم ،صدیقه طاهره(س)عرض کنم که می توان باقاطعیت گفت مصیبتی که امروزبه ظاهرشیعیان ایرانیت بالای مهاجرین مسلمان افغانی می آورند یک هزارم آن رادشمنان اهل بیت حتی شمر،یزید،ابن زیاد و...ببارنیاورده اند.وقتی غمنامه شمارادرارتباط بامهاجرین افغانی مقیم ایران راخواندم برایم به اندازه هزاران سوگنامه آل محمد،غمباروجانسوزبودواین حدیث امام صادق)ع)درذهنم تداعی نمودکه هرروزظلمی برمسلمانی واقع می شودهمان روزکربلاخواهدبود. به اندازه همه روزهای عاشوراوایام فاطمیه(س) گریستم.

      شهاب رضایی

  • مطلب جالب وخاندنی اما خاندن آن سخت است البته اگر کسی مهاهیم دروغ رافت اسلامی را داشته باشد براحتی می تواند بخواند.

  • مطلب جالب وخاندنی اما خاندن آن سخت است البته اگر کسی مفاهیم دروغ چون رافت اسلامی و... را داشته باشد براحتی می تواند بخواند.

  • ایرانیم، شرمنده ام. شرمنده ی روی همه ی افغانیانی که جفایی برآنها رفته در کشور ایران، ستمی از آن رو که افغانی اند.
    شرمنده ام به اندازه همه ی تاریخ و فرهنگی که به آن افتخار می کنیم، به اندازه همه ی وابستگی عمیقی که به این دیار دارم. کاش از من برمی آمد، چیزی را دیگر کنم...
    ما را به حقارت نگاه تبعیض گرایانه مان ببخشایید.

Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس