نسل کشی و حذف نشانه های تاریخی و فرهنگی قربانیان؛ از تخریب بودای بامیان یازده سال گذشت!
2 مارچ 2012, 15:10, توسط ندیم
بودا جريمه شد
بودا پس از محاكمه هايش جريمه شد
درانفجاروگم شدن ومرگ بيمه شد
جان كند زيربارش و توفان وباد و برف
درخويش مرد و خفت نيامد ولي به حرف
جزكوه کس كه از دل بوداخبر نداشت
قلب بزرگ و ملتهب اش حد و بر نداشت
آنجا چگونه صخرگي اش را گرفته بود
بيباك در مقابل توفان و خاك و دود
عمرش ز سال و ماه نگرديده است كم
ازبرف وباد وبارش وباران نگشته خم
درخويش خفته بود ديگرخستگي نداشت
ازما هواي دورشدن و رستگي نداشت
مي ايست درمقابل ما شام تا سحر
دل بسته بود به دور وبرش عاشقانه تر
اي رسته سال هاي زيادي زبرف و باد
آسان چرا تناوري ات بر زمين فتاد
هرقدر داد مي زني و مي بري هجوم
بيرون نمي شود تنت از پنجه هاي شوم
روزي كه بافتند تو را از طلاي ناب
پختند كوه و صخرگي ات را در آفتاب
چشمت هميشه شاهد مرگ و گرسنگي
جان داده در حضور تو خلقي ز تشنگي
اي رنج هاي گمشده در خاك هاي تو
دنياي قصه وسعت قد رساي تو
اي شاهد هميشه ئ رنج و عذاب ها
صادق تراز كتابت و تاريخ و خواب ها
مفهوم ارتجاع زقدت هراس داشت
بايد تورابه منزله’ عشق پاس داشت
اندام تو زجنس ديگر ميگرفت رنگ
ازگوشت واستخوان نشود چهره ات قشنگ
ازرفتنت تناوري كوه و صخره ريخت
پیوند های روشن دیروز ما گسيخت
ازره رسيد مرد خدا مرد بت شكن
مردپليد و پنجه’ خشم تبرزدن
دين ديگر خداي ديگر رهبر ديگر
تيغ ديگر سپاه ديگر خنجر ديگر
ازسمت شب رسيده به سوي تو تاختند
ازقد تو خرابه و ويرانه ساختند
آنجا تورا درآتش وخمپاره سوختند
تنديس و استخوان تنت را فروختند
مائيم شرمسار تمام شكست تو
درحيرت رهاشدن مان ز دست تو
هان بشكنيد سلطه ’ اين قرن كور را
مردم كند شروع ز بودا سرور را
مردم دوباره قدبكشد تا رسا شود
رقص و سرور گرم به پايش به پاشود
بودا! به قدر حجم زمين گم نمودمت
گم درميان اين همه مردم نمودمت
مائيم سرفگند و رسوا وشرمسار
مائيم مرده درنفس خويش بار بار
مارا ديگر مقابل چشمت طلب مكن
مارا ديگر ز زنده بودن جان به لب مكن
درحيرتم چگونه به تو رو به رو شوم
زين بيشتر مخواه كه بي آبرو شوم
بودا پس از محاكمه هايش جريمه شد
در انفجار و گم شدن و مرگ بيمه شد
بودا نرفت از شب و وحشت گريخته
درچشم هاي شب زده مان خاك ريخته
آنكه برهنه بود، بگوئيد كيست ؟ رفت
بوداي رنج بود، غريبانه زيست رف
شعر از داوود حکیمی انگوری جاغوری
بودا جريمه شد
بودا پس از محاكمه هايش جريمه شد
درانفجاروگم شدن ومرگ بيمه شد
جان كند زيربارش و توفان وباد و برف
درخويش مرد و خفت نيامد ولي به حرف
جزكوه کس كه از دل بوداخبر نداشت
قلب بزرگ و ملتهب اش حد و بر نداشت
آنجا چگونه صخرگي اش را گرفته بود
بيباك در مقابل توفان و خاك و دود
عمرش ز سال و ماه نگرديده است كم
ازبرف وباد وبارش وباران نگشته خم
درخويش خفته بود ديگرخستگي نداشت
ازما هواي دورشدن و رستگي نداشت
مي ايست درمقابل ما شام تا سحر
دل بسته بود به دور وبرش عاشقانه تر
اي رسته سال هاي زيادي زبرف و باد
آسان چرا تناوري ات بر زمين فتاد
هرقدر داد مي زني و مي بري هجوم
بيرون نمي شود تنت از پنجه هاي شوم
روزي كه بافتند تو را از طلاي ناب
پختند كوه و صخرگي ات را در آفتاب
چشمت هميشه شاهد مرگ و گرسنگي
جان داده در حضور تو خلقي ز تشنگي
اي رنج هاي گمشده در خاك هاي تو
دنياي قصه وسعت قد رساي تو
اي شاهد هميشه ئ رنج و عذاب ها
صادق تراز كتابت و تاريخ و خواب ها
مفهوم ارتجاع زقدت هراس داشت
بايد تورابه منزله’ عشق پاس داشت
اندام تو زجنس ديگر ميگرفت رنگ
ازگوشت واستخوان نشود چهره ات قشنگ
ازرفتنت تناوري كوه و صخره ريخت
پیوند های روشن دیروز ما گسيخت
ازره رسيد مرد خدا مرد بت شكن
مردپليد و پنجه’ خشم تبرزدن
دين ديگر خداي ديگر رهبر ديگر
تيغ ديگر سپاه ديگر خنجر ديگر
ازسمت شب رسيده به سوي تو تاختند
ازقد تو خرابه و ويرانه ساختند
آنجا تورا درآتش وخمپاره سوختند
تنديس و استخوان تنت را فروختند
مائيم شرمسار تمام شكست تو
درحيرت رهاشدن مان ز دست تو
هان بشكنيد سلطه ’ اين قرن كور را
مردم كند شروع ز بودا سرور را
مردم دوباره قدبكشد تا رسا شود
رقص و سرور گرم به پايش به پاشود
بودا! به قدر حجم زمين گم نمودمت
گم درميان اين همه مردم نمودمت
مائيم سرفگند و رسوا وشرمسار
مائيم مرده درنفس خويش بار بار
مارا ديگر مقابل چشمت طلب مكن
مارا ديگر ز زنده بودن جان به لب مكن
درحيرتم چگونه به تو رو به رو شوم
زين بيشتر مخواه كه بي آبرو شوم
بودا پس از محاكمه هايش جريمه شد
در انفجار و گم شدن و مرگ بيمه شد
بودا نرفت از شب و وحشت گريخته
درچشم هاي شب زده مان خاك ريخته
آنكه برهنه بود، بگوئيد كيست ؟ رفت
بوداي رنج بود، غريبانه زيست رف
شعر از داوود حکیمی انگوری جاغوری