جنایات کوچی ها در کشتار و بی جای کردن مردم به روایت عکس
6 جولای 2010, 09:39, توسط khorasan
پیش از ارائه هرگونه راه حل، مسئلة اصلی اما درکِ این پدیده است. راهِ حلهایی که تا کنون ارائه شدهاند، از آنجا که مبتنی بر درکِ این پدیده نبودهاند، همواره خطا از آب در آمدهاند. رویکرد غالب نسبت به این پدیده، رویکرد "تعریفگرایانه" است. در این رویکرد واژه "کوچی" و یا "کوچیها" به مجموعة از افراد "بیابانگردد" به کار میرود و تحلیلها معمولا بر بنیاد این تعریف صورت میگیرد. رویکردِ تعریفگرایانه هرچند، در بسیاری از موارد گمراهکننده است، در مورد کوچیهای افغانستان، اما، هرگز معنایی را همرسانی نمیکند، زیرا کوچیها مجموعهای از آدمِ نگونبخت و بیابانگرد نیستند، کوچیها بنگاهها و گرهگاههای اصلی سیاستِ چوپانی و اقتصادِ غارتی، به ویژه تجارتِ مخدر و فروشِ زمینهای شهری و دهاتی در اختیار دارند. بنابراین باید روی این موضوع تامل بیشتری صورت گیرد. واقعیت آن است که کوچیگری، فرهنگ عمومی و شیوة زندگیای گروهی است که به "افغانبودن" به حیثِ یک "گروهِ خونی" ایمان دارد و "پشتونوالی" را یگانه قانون/ناموسِ کشورداری میدانند. به لحاظِ تاریخی برجستهترین ویژگیِ این گروه " نوستالوژیِ توحش" و بازگشت به خشونتِ بدوی است؛ نوعی دلتنگی به دنیای پیشاـزبانی، بازگشت به "غریزة حیوانی" و در واقع مرحلة که انسان هنوز به "هستیای سخنگو" بدل نشده است. خطای اکثرتحلیلگران آن است که این "دلتنگی" و "بازگشت به دنیای حیوانی" را دستِ کم گرفته است، در حالیکه بازگشت و احساسِ دلتنگی نسبت به دنیایِ غریزی که در آن انسان نیازهایشرا بیمیانجی بر طرف میکند، از ویژگیِ اصلی این گروه به شمار میرود. از آنجا پذیرشِ فرهنگ و تندادن به قوانینِ تمدن همراه است با سرکوبِ غریزة حیوانی و بنابراین گذار از طبیعت به فرهنگ، و به بیان "ایمانوئلکانت" گذار از "مبادی غریزی به "مبادیِ اختیار"، همراه است با " رخدادِ تروماتیک"، نوستالوژیِ توحش و دلتنگی برای بازگشت به دنیایِ ماقبلِ اخلاقی، در هرجامعهیِ وجود دارد. نوستالوژیِ توحش در بسیاری از جوامع، به اشکالِ دیگر، ظهور مییابد. بارزترین، جلوة نوستالوژیِ توحشرا در هنر، به ویژه سینما، میبینیم که در آن تمامیای ترسها و وحشیگریهای اسطورهای/متافیزیکی و زمینی و آسمانی به خانهها و شیکترین سالنهای نمایش فراخوانده میشوند، تا به دلتنگی وحشتِ انسان متجدد را که هرگونه ترس و وحشتیرا در خود کشته است، پاسخ دهند. انسانها در سیمایِ جانور در پرده ظاهر میشوند و گوشت و خون همدیگر را میخورند. در فیلمهایِ چون "دراکولا"، "آواتار"، "کلبه وحشت"، "منِ پنهان"، "حیغ" "نه مرده"؛ "آخرین بیخوابی" و همینطور نقاشیها و تئاترهای عجیب و غریبی را که در آنها گرایش به "حیوانیگری" آشکارا نمایان است، میتوان " نوستالوژی توحش" و " دلتنگیِ انسان برای بازگشت به دنیایِ حیوانی" دید. آن خواستِ غریزی و حیوانی که توسط فرهنگ یا "اصلِ اخلاقی" سرکوب میگردد، در این هنرها باز میگردد. در افغانستان اما از آنجا که گذار از "توحش" به "فرهنگ" و اگرهمآرا با والتربنیامین"توحش" را امر ذاتی فرهنگ بر شماریم، گذار از "توحشِ غریزی" به "توحشِ فرهنگی" درست رخ نداده، نوستالوژیِ توحش به جای آنکه به زبانِ فرهنگ و هنر و در واقع به "توحشِ فرهنگی" ترجمه شود، به مثابهای "خشونتهایِ نژادیِ افسارگسیخته" تجلی مییابد. کوچیگری، نمادِ این توحش است. این امر که " که هزاران انسانِ مهاجم" یکباره بسیج میشوند و با بیرقهای سپید، با ریشهایِ چرکین، لباسهای مندرس و بدونِ هیچگونه ملاحظة اخلاقی، به چپال، تخریب، تاراج و در نهایت آتشزدنِ شهرها میپردازند، چیزی نیست جز دلتنگی برایِ بازگشت به "عصرِتوحش" که در آن انسان نیازهایش را بیمیانجی اخلاقیـقانونی، بر طرف میکند. ماجرای حملة کوچیها به بهسود را نه یک پدیدة جدا از تاریخ چند ساله، بلکه به حیث "مایمتیکِ عصرحجر شیفتگی" و در چارچوبِ منطقِ بازگشت به توحش درک کرد که دستِکم از "زوالِ تیموریها" بدینسو، کاملا قابلِ ردیابی است. از آنجا که منطقِ وحشیگری، مبتنی بر "غریزة حیوانی" و "مبتنی بر "اصل لذت" است، نه "اخلاق" و "واقعیت"، دچار یک نوع پارادوکسِ درونی است و در نهایت این منطق خودش خودش را نقض نموده و آنهایی که روزی در نوستالوژیِ توحش همگام و همیار بودند، نهایتا به جان هم میافتند. شاید بتوان براین اساس "بنبستِ تاریخی" و "چرخههای بسته و پیاپیِ توحش" در افغانستان را توضیح داد. به همان میزان که "تجاوز" به بهسود " نوستالوژیِ توحش" است، "حملاتِ انتحاریِ" که در آن بیشمار انسانهای بیگناه کشته میشوند، نیز نوستالوژیِ توحش است، با این تفاوت اندک، که اولی " نوستالوژیِ توحشِ جمعی" توسط "جمع" است و دومی عملیسازی " نوستالوژیِ توحشِ جمعی" توسط فرد.
• III.
به هرحال کوچیگریرا باید در بسترِ تاریخی و اجتماعیِ آن تحلیل و تفسیر کرد و بیگمان دریافتِ ریشههای تاریخیای این پدیده، ما را در درکِ کوچکیگری به مثابهای" نوستالوژیِ توحش" بهیقین یاری خواهد رساند. این تفسیر از کوچیگری که کوچیگری نوعی هجوم به مناطقِ هزارهنشنین است و در نتیجه فروکاستِ آن به حمله به بهسود و یا دیگر مناطقِ مرکزی، نه تنها از سرشتِ زشتِ این پدیدهپرده بر نمیدارد، بلکه آنرا پنهانتر نموده و در نتیجه به انحطاط و قربانیگیریهایِ بیشتری خواهد انجامید. کوچیگری، به معنای تنها دستة کوچکِ از پشتونهای بیابانگرد، رابطة چندانی با تحلیلِ تاریخیای که ما از این پدیده داریم و بیشتر از دیگران نتایجِ فاجعهبارِ آنرا بر دوش کشیدهایم، ندارد. اگر تاریخ را نه پیوندِ رخدادهای ضروری و قطعی، بلکه نوع "رخداد" تصور کنیم؛ رخدادی که البته به یک نوع منطقِ خودبسنده منجر میگردد که ممکن است سالها یکجامعه در دامِ آن گرفتار ماند، در این صورت میتوان کوچیگری را "تقدیرِ تراژیکِ حوزة تمدنیِ خراسان" دانست. کوچیگری، تاریخ "سیاستِ سرزمین سوخته" و"اقتصادغارتی" و در واقع " هجومِ بیانگردانِ بدوی" است که شیوة زندگیِ آنان با زندگی مدنی تناقضِ ذاتی دارد، به روستاها و شهرهاست. اگر این پدیدهرا در چارچوبِ خطوطِ داستانیِ تاریخ دنبال کنیم و رخدادهایِ سیاسی را نوعی بازیِ قدرت، در این صورت کوچیگری پدیدة است که آنرا میتوان با مفهوم ارسطویی "بخت" توضیح داد: بختبرگشتگی و تغیر تقدیر تاریخ حوزة تمدنیِ خراسان از خوبی به بدی. از زمانِ هوتکیان که به روایتِ "کروسنسکی" و "یوتادوتاش" در اصفهان به کارخانههای "صابون" حمله برده و "صابونها را به گمانِ اینکه قند است خوردند"، تا غارتگریهایِ احمدشاة ابدالی که نسخهبدلِ هوتکیان و در عینِ حال، همان الگویِ "سیاستِ سرزمین سوخته" و "اقتصاد غارتی" موبهمو همچون مناسکِ دینی رعایت میکرد و تا "سیاستِ نسلکشی عبدالرحمن" و "طالبان" و "هجومِ کوچیها به بهسود"، این همه چیزی نیستند، جز "بختبرگشتگی" و "سرنوشتِ تراژیک حوزة تمدنی" که پیش از آن یکی از موفقترین الگویِ شیوه زندگیي شهری و منبعِ تولید متن و تفکر در جهان بوده است. کوچیگری، یعنی نوستالوژیِ توحش و بازگشت به اصلِ غریزی در حوزة فرهنگیای که حتی فرهنگِ غنی عرب نتوانست آنرا در خود استحاله نماید. کوچیگری، یعنی "تاریخِ تخریب و ویرانسازیِ قریهها و شهرها" و سادهسازی تمدنِ بشری در "سیاهغژدی"های بیارزشی که رنج تحملِ سکونت در آن فقط با "منطقِ غارت" تسلی مییابد و در واقع بیش از همه با عدمِ پایبندی به سرزمین و "مکان" توضیحپذیر است. مرزِ کوچیگری را عدمِ امکانِ گسترشِ "قلمروِ غارت" او تعیین میکند. به همین سبب است که هرگاه قلمروِ "غارتِ پشتونها" محدود شده است، قدرتِ سیاسی آنها نیز از کفرفته و دچارِ بحران شده است. زندگی کوچیگری، با "اقتصاد تولیدیـتجاری" بهتمام بیگانه است و هیچ سنخیتی ندارد. هجوم آنها به "هزارهجات" نه اولین هجوم است و نه آخرین آن خواهد بود. اگر مناطقِ مرکزی نتواند نیازهایِ غارتیِ کوچیانرا تامین کند، آنها به مناطقِ دیگر هجوم خواهند برد. از آنجا که اکنون هزارهجات تنها نقطة خلاء قدرت و استثنایی در دلِ قاعده است، نخستین هدفِ آنان هزارهجات است، اما از آنجا که "اقتصادغارتی" یگانه شیوة زندگی کوچیگری است و اقتصادِ غارتیرا حدی نیست، تا زمانی که کوچیگری باشد، اقتصادغارتی نیز خواهد بود. اگر درحال حاضر میلیاردها دلار دودِ هوا میشوند و در افغانستان اثری از بازسازی و پییشرفت دیده نمیشود بدانخاطر است که "نظامِ اقتصادیِ این کشور، اقتصادغارتی" است و بزرگترین تحلیلگرانِ اقتصادیِ آن نیز کوچیهایی چون "اشرفغنی احمدزی" و "اسماعیل یون" و دیگران هستند که نوستالوژیِ توحش بیش از هرکسی در کردار و رفتار و گفتارِ آنها نمایان است. اشرفغنی سالها پیش در زمانِ طالبان، طرحِ کمربندیهایِ امینتی شهری جمعیتِ پشتونرا طرح کرده بود و اسماعیلِ یون در کتاب "سقاویِ دوم" با کمالِ بیشرمی "طرحِ کوچِ اجباریِ اقوامِ غیرپشتون" و جا بهجایی جمعیتی را صادر مینماید. ییگانه دغدغة یوسفپشتون، وزیر پییشین "انکشافِ شهری" در تمامیای طرحهای شهری این بود که چگونه میشود شهر را به گونة طراحی کرد که اقوامِ غیر پشتون در محاصرة اقوامِ پشتون قرار گیرد و یا جمعیتِ پشتونرا در شهرهای فارسیـترک نشین جا بهجا نماید. هیچیک از طراحانِ این طراحهای غیرانسانی، اما، به این نکته توجه نکرده بودند که "کوچیگری" با "زندگیشهری" سنخیت ندارد. کوچی حتی اگر به مثابه کمربندِ امنیتی به شهر آید، به انتحارگرِ بدل خواهد شد که در یک چشمبه هم زدن ممکن است جان هزاران انسان بیگناه را بگیرد. به جز دخالتهایِ خارجی که در تمامیِ کشورها شاهدِ آن بودهایم، منطقِ درونیِ تاریخِ افغانستانرا میتوان با "پارادوکس کوچیگریـمدنیتگرایی" توضیح داد. پارادوکس به این معنا که برخی از حاکمانِ افغانی از یکسو خواهانِ متمدنشدن افغانستان بودهاند، از سویدیگر تلاش کردهاند، این آروز را از راه تقویت و گسترشِ فرهنگِ کوچیگری، تحقق بخشند. امانالله خان، در عینِ حال که "متجدد غربمسلک" بود یک پادشاه چوپان و به قولِ خودش "تولواک" هم بود. اما درست همان درباریانِ کوچیای که امانالله آنها را از "غژدی" به "کاخِ دارالامان" آوردند تا خوابِ تجددِ او را به واقعیت بدل کنند، تیشه بر ریشة تجددِ امانی زد و وضعیتِ آنتاگونیستیکِ سیاستیرا که با هر کلکی میخواست خود را لاپوشانی کند، آشکار ساخت. حکومتِ کمونیستی نجیبالله نیز پس از قدرتگرفتنِ و رخنهکردنِ کوچیها در در ساختارِقدرت و در نتیجه منطقِ طرد و حذفِ اقوام دیگر، از بین رفت. اکنون کرزی نیز میخواهد همان خطای تاریخیای را مرتکب شود که "اسلاف" او مرتکب شدند. اما درست همان کوچیهای که از سویِ حکومت تقویت میشوند، بعد از نابودی و حذفِ دیگران از معادلة سیاست، نخستین کسی را که به دار میآویزد و جانشرا میگیرد، همان حاکمی است که آنها را به قدرت رسانده است. اوج نوستالوژیِ توحش، "مراسمِپدرکشی" است، اما بهرغمِ این "پدرکشیها" پشتونها هیچگاه به "گناه-آگاهی" که بنیادِ مدنیت به شمار میرود، دست نیافته و مراسم بیوقفة کشتنِ پدر و بعد تجاوز و ویرانکردن سرزمین(مادر)، همچنان ادامه دارد. بیهیچ تردیدی این تناقضِ تا زمانی که کوچیگری از میان رخت بر نبندد، ادامه خواهد داشت
پیش از ارائه هرگونه راه حل، مسئلة اصلی اما درکِ این پدیده است. راهِ حلهایی که تا کنون ارائه شدهاند، از آنجا که مبتنی بر درکِ این پدیده نبودهاند، همواره خطا از آب در آمدهاند. رویکرد غالب نسبت به این پدیده، رویکرد "تعریفگرایانه" است. در این رویکرد واژه "کوچی" و یا "کوچیها" به مجموعة از افراد "بیابانگردد" به کار میرود و تحلیلها معمولا بر بنیاد این تعریف صورت میگیرد. رویکردِ تعریفگرایانه هرچند، در بسیاری از موارد گمراهکننده است، در مورد کوچیهای افغانستان، اما، هرگز معنایی را همرسانی نمیکند، زیرا کوچیها مجموعهای از آدمِ نگونبخت و بیابانگرد نیستند، کوچیها بنگاهها و گرهگاههای اصلی سیاستِ چوپانی و اقتصادِ غارتی، به ویژه تجارتِ مخدر و فروشِ زمینهای شهری و دهاتی در اختیار دارند. بنابراین باید روی این موضوع تامل بیشتری صورت گیرد. واقعیت آن است که کوچیگری، فرهنگ عمومی و شیوة زندگیای گروهی است که به "افغانبودن" به حیثِ یک "گروهِ خونی" ایمان دارد و "پشتونوالی" را یگانه قانون/ناموسِ کشورداری میدانند. به لحاظِ تاریخی برجستهترین ویژگیِ این گروه " نوستالوژیِ توحش" و بازگشت به خشونتِ بدوی است؛ نوعی دلتنگی به دنیای پیشاـزبانی، بازگشت به "غریزة حیوانی" و در واقع مرحلة که انسان هنوز به "هستیای سخنگو" بدل نشده است. خطای اکثرتحلیلگران آن است که این "دلتنگی" و "بازگشت به دنیای حیوانی" را دستِ کم گرفته است، در حالیکه بازگشت و احساسِ دلتنگی نسبت به دنیایِ غریزی که در آن انسان نیازهایشرا بیمیانجی بر طرف میکند، از ویژگیِ اصلی این گروه به شمار میرود. از آنجا پذیرشِ فرهنگ و تندادن به قوانینِ تمدن همراه است با سرکوبِ غریزة حیوانی و بنابراین گذار از طبیعت به فرهنگ، و به بیان "ایمانوئلکانت" گذار از "مبادی غریزی به "مبادیِ اختیار"، همراه است با " رخدادِ تروماتیک"، نوستالوژیِ توحش و دلتنگی برای بازگشت به دنیایِ ماقبلِ اخلاقی، در هرجامعهیِ وجود دارد. نوستالوژیِ توحش در بسیاری از جوامع، به اشکالِ دیگر، ظهور مییابد. بارزترین، جلوة نوستالوژیِ توحشرا در هنر، به ویژه سینما، میبینیم که در آن تمامیای ترسها و وحشیگریهای اسطورهای/متافیزیکی و زمینی و آسمانی به خانهها و شیکترین سالنهای نمایش فراخوانده میشوند، تا به دلتنگی وحشتِ انسان متجدد را که هرگونه ترس و وحشتیرا در خود کشته است، پاسخ دهند. انسانها در سیمایِ جانور در پرده ظاهر میشوند و گوشت و خون همدیگر را میخورند. در فیلمهایِ چون "دراکولا"، "آواتار"، "کلبه وحشت"، "منِ پنهان"، "حیغ" "نه مرده"؛ "آخرین بیخوابی" و همینطور نقاشیها و تئاترهای عجیب و غریبی را که در آنها گرایش به "حیوانیگری" آشکارا نمایان است، میتوان " نوستالوژی توحش" و " دلتنگیِ انسان برای بازگشت به دنیایِ حیوانی" دید. آن خواستِ غریزی و حیوانی که توسط فرهنگ یا "اصلِ اخلاقی" سرکوب میگردد، در این هنرها باز میگردد. در افغانستان اما از آنجا که گذار از "توحش" به "فرهنگ" و اگرهمآرا با والتربنیامین"توحش" را امر ذاتی فرهنگ بر شماریم، گذار از "توحشِ غریزی" به "توحشِ فرهنگی" درست رخ نداده، نوستالوژیِ توحش به جای آنکه به زبانِ فرهنگ و هنر و در واقع به "توحشِ فرهنگی" ترجمه شود، به مثابهای "خشونتهایِ نژادیِ افسارگسیخته" تجلی مییابد. کوچیگری، نمادِ این توحش است. این امر که " که هزاران انسانِ مهاجم" یکباره بسیج میشوند و با بیرقهای سپید، با ریشهایِ چرکین، لباسهای مندرس و بدونِ هیچگونه ملاحظة اخلاقی، به چپال، تخریب، تاراج و در نهایت آتشزدنِ شهرها میپردازند، چیزی نیست جز دلتنگی برایِ بازگشت به "عصرِتوحش" که در آن انسان نیازهایش را بیمیانجی اخلاقیـقانونی، بر طرف میکند. ماجرای حملة کوچیها به بهسود را نه یک پدیدة جدا از تاریخ چند ساله، بلکه به حیث "مایمتیکِ عصرحجر شیفتگی" و در چارچوبِ منطقِ بازگشت به توحش درک کرد که دستِکم از "زوالِ تیموریها" بدینسو، کاملا قابلِ ردیابی است. از آنجا که منطقِ وحشیگری، مبتنی بر "غریزة حیوانی" و "مبتنی بر "اصل لذت" است، نه "اخلاق" و "واقعیت"، دچار یک نوع پارادوکسِ درونی است و در نهایت این منطق خودش خودش را نقض نموده و آنهایی که روزی در نوستالوژیِ توحش همگام و همیار بودند، نهایتا به جان هم میافتند. شاید بتوان براین اساس "بنبستِ تاریخی" و "چرخههای بسته و پیاپیِ توحش" در افغانستان را توضیح داد. به همان میزان که "تجاوز" به بهسود " نوستالوژیِ توحش" است، "حملاتِ انتحاریِ" که در آن بیشمار انسانهای بیگناه کشته میشوند، نیز نوستالوژیِ توحش است، با این تفاوت اندک، که اولی " نوستالوژیِ توحشِ جمعی" توسط "جمع" است و دومی عملیسازی " نوستالوژیِ توحشِ جمعی" توسط فرد.
• III.
به هرحال کوچیگریرا باید در بسترِ تاریخی و اجتماعیِ آن تحلیل و تفسیر کرد و بیگمان دریافتِ ریشههای تاریخیای این پدیده، ما را در درکِ کوچکیگری به مثابهای" نوستالوژیِ توحش" بهیقین یاری خواهد رساند. این تفسیر از کوچیگری که کوچیگری نوعی هجوم به مناطقِ هزارهنشنین است و در نتیجه فروکاستِ آن به حمله به بهسود و یا دیگر مناطقِ مرکزی، نه تنها از سرشتِ زشتِ این پدیدهپرده بر نمیدارد، بلکه آنرا پنهانتر نموده و در نتیجه به انحطاط و قربانیگیریهایِ بیشتری خواهد انجامید. کوچیگری، به معنای تنها دستة کوچکِ از پشتونهای بیابانگرد، رابطة چندانی با تحلیلِ تاریخیای که ما از این پدیده داریم و بیشتر از دیگران نتایجِ فاجعهبارِ آنرا بر دوش کشیدهایم، ندارد. اگر تاریخ را نه پیوندِ رخدادهای ضروری و قطعی، بلکه نوع "رخداد" تصور کنیم؛ رخدادی که البته به یک نوع منطقِ خودبسنده منجر میگردد که ممکن است سالها یکجامعه در دامِ آن گرفتار ماند، در این صورت میتوان کوچیگری را "تقدیرِ تراژیکِ حوزة تمدنیِ خراسان" دانست. کوچیگری، تاریخ "سیاستِ سرزمین سوخته" و"اقتصادغارتی" و در واقع " هجومِ بیانگردانِ بدوی" است که شیوة زندگیِ آنان با زندگی مدنی تناقضِ ذاتی دارد، به روستاها و شهرهاست. اگر این پدیدهرا در چارچوبِ خطوطِ داستانیِ تاریخ دنبال کنیم و رخدادهایِ سیاسی را نوعی بازیِ قدرت، در این صورت کوچیگری پدیدة است که آنرا میتوان با مفهوم ارسطویی "بخت" توضیح داد: بختبرگشتگی و تغیر تقدیر تاریخ حوزة تمدنیِ خراسان از خوبی به بدی. از زمانِ هوتکیان که به روایتِ "کروسنسکی" و "یوتادوتاش" در اصفهان به کارخانههای "صابون" حمله برده و "صابونها را به گمانِ اینکه قند است خوردند"، تا غارتگریهایِ احمدشاة ابدالی که نسخهبدلِ هوتکیان و در عینِ حال، همان الگویِ "سیاستِ سرزمین سوخته" و "اقتصاد غارتی" موبهمو همچون مناسکِ دینی رعایت میکرد و تا "سیاستِ نسلکشی عبدالرحمن" و "طالبان" و "هجومِ کوچیها به بهسود"، این همه چیزی نیستند، جز "بختبرگشتگی" و "سرنوشتِ تراژیک حوزة تمدنی" که پیش از آن یکی از موفقترین الگویِ شیوه زندگیي شهری و منبعِ تولید متن و تفکر در جهان بوده است. کوچیگری، یعنی نوستالوژیِ توحش و بازگشت به اصلِ غریزی در حوزة فرهنگیای که حتی فرهنگِ غنی عرب نتوانست آنرا در خود استحاله نماید. کوچیگری، یعنی "تاریخِ تخریب و ویرانسازیِ قریهها و شهرها" و سادهسازی تمدنِ بشری در "سیاهغژدی"های بیارزشی که رنج تحملِ سکونت در آن فقط با "منطقِ غارت" تسلی مییابد و در واقع بیش از همه با عدمِ پایبندی به سرزمین و "مکان" توضیحپذیر است. مرزِ کوچیگری را عدمِ امکانِ گسترشِ "قلمروِ غارت" او تعیین میکند. به همین سبب است که هرگاه قلمروِ "غارتِ پشتونها" محدود شده است، قدرتِ سیاسی آنها نیز از کفرفته و دچارِ بحران شده است. زندگی کوچیگری، با "اقتصاد تولیدیـتجاری" بهتمام بیگانه است و هیچ سنخیتی ندارد. هجوم آنها به "هزارهجات" نه اولین هجوم است و نه آخرین آن خواهد بود. اگر مناطقِ مرکزی نتواند نیازهایِ غارتیِ کوچیانرا تامین کند، آنها به مناطقِ دیگر هجوم خواهند برد. از آنجا که اکنون هزارهجات تنها نقطة خلاء قدرت و استثنایی در دلِ قاعده است، نخستین هدفِ آنان هزارهجات است، اما از آنجا که "اقتصادغارتی" یگانه شیوة زندگی کوچیگری است و اقتصادِ غارتیرا حدی نیست، تا زمانی که کوچیگری باشد، اقتصادغارتی نیز خواهد بود. اگر درحال حاضر میلیاردها دلار دودِ هوا میشوند و در افغانستان اثری از بازسازی و پییشرفت دیده نمیشود بدانخاطر است که "نظامِ اقتصادیِ این کشور، اقتصادغارتی" است و بزرگترین تحلیلگرانِ اقتصادیِ آن نیز کوچیهایی چون "اشرفغنی احمدزی" و "اسماعیل یون" و دیگران هستند که نوستالوژیِ توحش بیش از هرکسی در کردار و رفتار و گفتارِ آنها نمایان است. اشرفغنی سالها پیش در زمانِ طالبان، طرحِ کمربندیهایِ امینتی شهری جمعیتِ پشتونرا طرح کرده بود و اسماعیلِ یون در کتاب "سقاویِ دوم" با کمالِ بیشرمی "طرحِ کوچِ اجباریِ اقوامِ غیرپشتون" و جا بهجایی جمعیتی را صادر مینماید. ییگانه دغدغة یوسفپشتون، وزیر پییشین "انکشافِ شهری" در تمامیای طرحهای شهری این بود که چگونه میشود شهر را به گونة طراحی کرد که اقوامِ غیر پشتون در محاصرة اقوامِ پشتون قرار گیرد و یا جمعیتِ پشتونرا در شهرهای فارسیـترک نشین جا بهجا نماید. هیچیک از طراحانِ این طراحهای غیرانسانی، اما، به این نکته توجه نکرده بودند که "کوچیگری" با "زندگیشهری" سنخیت ندارد. کوچی حتی اگر به مثابه کمربندِ امنیتی به شهر آید، به انتحارگرِ بدل خواهد شد که در یک چشمبه هم زدن ممکن است جان هزاران انسان بیگناه را بگیرد. به جز دخالتهایِ خارجی که در تمامیِ کشورها شاهدِ آن بودهایم، منطقِ درونیِ تاریخِ افغانستانرا میتوان با "پارادوکس کوچیگریـمدنیتگرایی" توضیح داد. پارادوکس به این معنا که برخی از حاکمانِ افغانی از یکسو خواهانِ متمدنشدن افغانستان بودهاند، از سویدیگر تلاش کردهاند، این آروز را از راه تقویت و گسترشِ فرهنگِ کوچیگری، تحقق بخشند. امانالله خان، در عینِ حال که "متجدد غربمسلک" بود یک پادشاه چوپان و به قولِ خودش "تولواک" هم بود. اما درست همان درباریانِ کوچیای که امانالله آنها را از "غژدی" به "کاخِ دارالامان" آوردند تا خوابِ تجددِ او را به واقعیت بدل کنند، تیشه بر ریشة تجددِ امانی زد و وضعیتِ آنتاگونیستیکِ سیاستیرا که با هر کلکی میخواست خود را لاپوشانی کند، آشکار ساخت. حکومتِ کمونیستی نجیبالله نیز پس از قدرتگرفتنِ و رخنهکردنِ کوچیها در در ساختارِقدرت و در نتیجه منطقِ طرد و حذفِ اقوام دیگر، از بین رفت. اکنون کرزی نیز میخواهد همان خطای تاریخیای را مرتکب شود که "اسلاف" او مرتکب شدند. اما درست همان کوچیهای که از سویِ حکومت تقویت میشوند، بعد از نابودی و حذفِ دیگران از معادلة سیاست، نخستین کسی را که به دار میآویزد و جانشرا میگیرد، همان حاکمی است که آنها را به قدرت رسانده است. اوج نوستالوژیِ توحش، "مراسمِپدرکشی" است، اما بهرغمِ این "پدرکشیها" پشتونها هیچگاه به "گناه-آگاهی" که بنیادِ مدنیت به شمار میرود، دست نیافته و مراسم بیوقفة کشتنِ پدر و بعد تجاوز و ویرانکردن سرزمین(مادر)، همچنان ادامه دارد. بیهیچ تردیدی این تناقضِ تا زمانی که کوچیگری از میان رخت بر نبندد، ادامه خواهد داشت