من تعجب میکنم که خالد چطور طرفداری آنها را نکرده. خالد را خوب میشناسم. حتما خوب کار مکردی.
ده سال پیش ۱۶ ساله بودم و اونجا کار میکردم. از جمله اولین افغانهای بودم کی تازه آن شرکت را پیدا کرده بودیم کی کار سیا بود. وقتی کی افغانها زیاد شدند بینظمی هم شروع شد و همین قوم گرایی شروع شد. بینظمی نشود، افغانها خر واری کار مکدند تا عرب از آنها خوش شوند و میخواستند برای عرب ثابت کنن کی قومیش بهتر است از دیگری. و عرب هم فهمیده بود و از این استفاده میکرد. حتا زمانی رسید که عرب وقت میگرفت (time stom). عربهای دیگر کار خود را مکردند و از صحنه لذت مبردند. کم کم عربی بلد بودم مفهمیدم کی چی میگن. از همین دلیل عربهای کارگر و خوسوسن یک زن عراقی کی شیعه بود از من خوششان میامدند. آنجا یک مصری با قول خودش دکتر بود و دیگران هم او را دکتر صدا میکردند. آلمانی ااش ضعیف بود و آلمانی من کمی بهتر بود چون کورس زبان مرفتم و آمادگی برای مکتب مگرفتم. اما انگلیسیام خوب بود همین مصری هم خوب انگلیسی حرف میگفت. میخواست انگلیس برود، در اتوبوس و سر کار و همیشه با من انگلیسی حرف میگفت.
بعد از ۶ ماه سال نو درسی شروع شد و من کار را جواب گفتم. در اواخر چون کار زیاد شد و کارگر لازم شد، عرب یک لغمانی را مؤظف کرد کی کارگر بیاره ... و حقوق کارگرهای را کی او میآورد با لغمانی میداد. لغمانی بطوری رئیس شد سر کارگرهای کی او میاورد. مثل آقای صافی چند تای دیگر هم بودند که همین قرار را با عرب گذاشتند.
بعد از چند ماه یا یک سال شنیدم کی آقای صافی و تیمش خیلی سیدیها را دزدی کرده. از شرکت بیرون انداختش باقی جنجالها سرش آمده، مثل جریمه .... اما افغانهای دیگر بطور عادی کار خود را ادامه میدادند.
یک روز بچه یک مرد کی با نام ژنرال شناخته و هم لقب صافی داشت و از فامیل همین صافی دیگر بود، و بدن سازی میرفت با همین خالد کی نام بردی مسابقه زور دست گذشت و چیزی کی از یک بچیی ۱۹ ساله جوان انتظار میرفت خالد را کی پیشانه آش کچل شده بود، دستش را بعد از تلاش هر دو طرف که سرخ شده بودند، خواباند. همه خوشحالی میکردند و در میان یک مرد از اطرافیانش میگفت آفرین برای ما افتخار آوردی. زور افغان را نشان دادی. قصه حتی در تفریح هم ادامه داشت.
همین قهرمان یعنی صبا وون بچه ژنرال(ژنرال کی سواد خواندن نداشت) میوند، و برادرش کی بچههای همان ترجمان لغمانی بودند، یک افغان دیگر و یک ترک بانک را دزدیدند و موفق با فرار شدند. پولی را که اینها دزدیدند با یک قسم مواد که در وقت دزدی از طرف کارگرهای بانک در بین پلاستیک جابجا شده بود ناچل شده بود. اما در ظاهر فرق نمیشدند. وقتی اینها پول ناچل را استفاده کردند، دستگیر شدند و تا بین ۳-۵ سال زندان شدند....
مقاله شما خاطرهًها را به یاد آورد، خاطرهای کار خانه بسته بندی کمبیپکک را و کسانی کی در مدت ۶ ماه آنجا آشنا شدم. فکر میکنم شما از من بعد اونجا کار را شروع کردین، چون چهره تان اشنا نمیرسد.
من تعجب میکنم که خالد چطور طرفداری آنها را نکرده. خالد را خوب میشناسم. حتما خوب کار مکردی.
ده سال پیش ۱۶ ساله بودم و اونجا کار میکردم. از جمله اولین افغانهای بودم کی تازه آن شرکت را پیدا کرده بودیم کی کار سیا بود. وقتی کی افغانها زیاد شدند بینظمی هم شروع شد و همین قوم گرایی شروع شد. بینظمی نشود، افغانها خر واری کار مکدند تا عرب از آنها خوش شوند و میخواستند برای عرب ثابت کنن کی قومیش بهتر است از دیگری. و عرب هم فهمیده بود و از این استفاده میکرد. حتا زمانی رسید که عرب وقت میگرفت (time stom). عربهای دیگر کار خود را مکردند و از صحنه لذت مبردند. کم کم عربی بلد بودم مفهمیدم کی چی میگن. از همین دلیل عربهای کارگر و خوسوسن یک زن عراقی کی شیعه بود از من خوششان میامدند. آنجا یک مصری با قول خودش دکتر بود و دیگران هم او را دکتر صدا میکردند. آلمانی ااش ضعیف بود و آلمانی من کمی بهتر بود چون کورس زبان مرفتم و آمادگی برای مکتب مگرفتم. اما انگلیسیام خوب بود همین مصری هم خوب انگلیسی حرف میگفت. میخواست انگلیس برود، در اتوبوس و سر کار و همیشه با من انگلیسی حرف میگفت.
بعد از ۶ ماه سال نو درسی شروع شد و من کار را جواب گفتم. در اواخر چون کار زیاد شد و کارگر لازم شد، عرب یک لغمانی را مؤظف کرد کی کارگر بیاره ... و حقوق کارگرهای را کی او میآورد با لغمانی میداد. لغمانی بطوری رئیس شد سر کارگرهای کی او میاورد. مثل آقای صافی چند تای دیگر هم بودند که همین قرار را با عرب گذاشتند.
بعد از چند ماه یا یک سال شنیدم کی آقای صافی و تیمش خیلی سیدیها را دزدی کرده. از شرکت بیرون انداختش باقی جنجالها سرش آمده، مثل جریمه .... اما افغانهای دیگر بطور عادی کار خود را ادامه میدادند.
یک روز بچه یک مرد کی با نام ژنرال شناخته و هم لقب صافی داشت و از فامیل همین صافی دیگر بود، و بدن سازی میرفت با همین خالد کی نام بردی مسابقه زور دست گذشت و چیزی کی از یک بچیی ۱۹ ساله جوان انتظار میرفت خالد را کی پیشانه آش کچل شده بود، دستش را بعد از تلاش هر دو طرف که سرخ شده بودند، خواباند. همه خوشحالی میکردند و در میان یک مرد از اطرافیانش میگفت آفرین برای ما افتخار آوردی. زور افغان را نشان دادی. قصه حتی در تفریح هم ادامه داشت.
همین قهرمان یعنی صبا وون بچه ژنرال(ژنرال کی سواد خواندن نداشت) میوند، و برادرش کی بچههای همان ترجمان لغمانی بودند، یک افغان دیگر و یک ترک بانک را دزدیدند و موفق با فرار شدند. پولی را که اینها دزدیدند با یک قسم مواد که در وقت دزدی از طرف کارگرهای بانک در بین پلاستیک جابجا شده بود ناچل شده بود. اما در ظاهر فرق نمیشدند. وقتی اینها پول ناچل را استفاده کردند، دستگیر شدند و تا بین ۳-۵ سال زندان شدند....
مقاله شما خاطرهًها را به یاد آورد، خاطرهای کار خانه بسته بندی کمبیپکک را و کسانی کی در مدت ۶ ماه آنجا آشنا شدم. فکر میکنم شما از من بعد اونجا کار را شروع کردین، چون چهره تان اشنا نمیرسد.