ديروز دلم بيش از حد بيتابي ميكرد. آرامشم سلب شده بود. حس ناشناختهاي در درونم نجوا ميكرد. خودم نميدانستم، اما چيزي برايم ميگفت كه حادثهاي دارد اتفاق ميافتد و من نميدانم. گوشي موبايلم را برداشتم و شماره را گرفتم. خودش بود: آقاي رويش. حال و احوالش را پرسيدم. ظاهراً آرام و مطمين بود، اما در پاسخ دلهرههايي كه برايش طرح كردم، سخناني گفت كه تير پشتم را به لرزه درآورد:
سخني از شريعتي: «مرگ سياه سرنوشت شوم قومي است كه به هر ذلتي تن ميدهند تا زنده بمانند»
سخني از امام علي: «أرضكم قريبه من الماء. بعيده من السماء. خفت عقولكم و سفهت حلومكم. فأنتم غرض لنابل، و أكله لآكل، و فريسه لصائل: سرزمين شما به آب نزديك است، و دور از آسمان.
خردهاي تان اندك است و سفاهت در شما نمايان. نشانهي تير بلاييد و طعمهي لقمهربايان و شكار حملهكنندگان.» مثل اين بود كه اين بخش خطبهي نهجالبلاغه را نوشته و با خود به شرح حال خود نگه داشته بود و براي من همان را نقل ميكرد.
سخني از خودش، اما با تأكيدي دردآلودتر: «كساني كه از تاريخ عبرت نميگيرند خود به عبرت تاريخ تبديل ميشوند.»
آقاي رويش زياد سخن نگفت. گويي دلش بغض گرفته بود و اگر اجازه مييافت مثل ابرهاي اين روزها در كابل بند نميآمد. هي ميباريد و من نيز زمين خشكي كه بايد ميگرفتم و ميشنفتم و حيات ميگرفتم. يك لحظه با خود فكر كردم: نكند اين يكي دارد از ميان ما ميرود. درست مانند بابه كه وقتي آخرين سخنهايش را ميگفت لحن و حال ديگري يافته بود. از اين تصور نيز بر خود لرزيدم. نه از رفتن او، بلكه از ماندن ما در كويري بي او. يادم كه وقتي گفته بود: گاهي فكر ميكنم شهيدي ام كه در ميان زندگان راه ميروم. گفت: وقتي يك روز بعد از افشار در پهلوي سيلو زخمي شدم و تا شفاخانه رسانده شدم، فقط چند دقيقهاي با مرگ فاصله داشتم. كسي كه مرا روي دوش خود آورده بود، هماو خونش را نيز براي من هديه كرده بود. تا كنون نميدانم كه او كي بود و كجا شد: آيا در همان سنگر اول تكه تكه شد و به هوا رفت؟ آيا زير آوار سنگر دفن شد؟ آيا اسير شد و آش بريده شد؟ و يا هنوز زنده است و گمنام و بيپناه در زير آسمان ميگردد و به من نگاه ميكند كه چگونه با خون او زنده مانده ام و به بيچارگي و بيپناهي او بيباك نيشخند ميزنم؟... تلخي سخن او هنوز در گوشم طنين دارد.
وقتي به خانهام، يعني به اتاقم برگشتم، پنجرهاي را كه رو به سيلو باز ميشود باز كردم. در تاريكي شب به همان جايي نگاه كردم كه آقاي رويش گفته بود يك روز بعد از افشار زخمي شده بود. همان كوه. شب افشار در ذهنم زنده شد. دوباره ياد زماني افتادم كه در قم بودم و فاجعهي افشار را شنيدم. لحظهي ديگر يادم آمد كه در يك جمع نشسته بوديم و به سخنان ويديويي شهيد مزاري بعد از افشار خيره شده بوديم و ميلرزيديم. همان جايي كه ميگفت: صد نفر بدهيد من ميروم و افشار را آزاد ميكنم... پنجاه نفر بدهيد.... ده نفر بدهيد ... و اينجا بود كه آن كوه پاره شد و بغضش تركيد و به سختي گريست. يعني مزاري هم ميتواند بيچاره شود. با اينكه در آخر گفت: اين مهم نيست. در جنگ يك روز آدم شكست ميخورد و روزي ديگر پيروز ميشود. مهم ارادهي يك ملت براي دفاع از سرنوشتش است.......
تاريخ در پيش چشمم رژه ميرفت. شب طولاني شده بود. نه ميتوانستم بنشينم. نه ميتوانستم برخيزم. نه ميتوانستم بنويسم. نه ميتوانستم جيغ بكشم و ناله كنم. اين حرف نيز ناخواسته بر زبانم دويد: «نداريم غير از تو فرياد رس»! تا صبح راه رفتم. اينك صبح رسيده است و من آرامتر شده ام. شيخ محسني را ميبينم كه دندان كشيده است و ريش خود را با انگشتان دست چپش خضاب ميكشد. صداي او به گوشم رسيد كه همچون فرعون داد ميزند: احدي حق ندارد اين قانون را تعديل كند! ... باز هم به يادم آمد كه تهديد كرد: از مردم ميخواهيم كه به خاطر دين و قانون ديني خود تظاهرات كنند! ... و باز يادم آمد كه عدهاي رفتند و بر معرفت هزاره حمله كردند تا احوال شخصيهي محسني را لبيك گفته باشند.
نهجالبلاغه را پيش رويم باز كرده بودم و به آن نگاه ميكردم. ترجمهي داكتر جعفر شهيدي بود. ميديدم كه اين علي چقدر به زمان ما نزديك شده است. يا بهتر بگويم، چقدر به زمان ما نزديك بوده است. سخن او را برگرفتم و به ياد تنهاييهاي او گريستم: «دشمنرويترين آفريدگان نزد خدا دو كس اند: مردي كه خدا او را به خود وانهاده، و او از راه راست به دور افتاده؛ دل او شيفتهي بدعت است، و خوانندهي مردمان به ضلالت است. ديگران را به فتنه درانداد و راه رستگاري پيشينيان را به روي خود مسدود سازد. در مرگ و زندگي گمراهكنندهي پيروان خويش است و برگيرندهي بار گناه ديگران، و خود گناهان خويش را پايندان.» .... «و مردي كه پشتوارهاي از ناداني فراهم ساخته، و خود را ميان مردم نادان درانداخته. شتابان در تاريكي فتنه تازان، كور در بستن پيمان سازش – ميان مردمان. آدمينمايان او را دانا ناميده اند و او نه چنان است. چيزي را بسيار فراهم آورده كه اندكش بهتر از بسيار آن است. تا آنگاه كه از آب بدمزه سير شود، و دانش بيهوده اندوزد – و دلير شود.، پس ميان مردم به داوري نشيند و خود را عهدهدار گشودن مشكل ديگر بيند. و اگر كار سربستهاي نزد او ببرند ترهاتي چند از رأي خود آماده گرداند، و آن را صواب داند»......
علي، او چه بزرگ، چه عجيب، چه شگفتانگيز، به زمان ما نزديك شده است. دستم را روي لبهي تاقچه تكيه دادم و سرم را نيز روي دستم گذاشتم. يك بار حس كردم گاهي وقتي هيچ تكيهگاهي نباشد دست چه مهربان نوازشگرِ سر ميشود و تكيهگاه بيمنت او. ايستاده بودم و نميدانستم به چه نگاه ميكنم و به چه ميانديشم. لحظاتي ماندم و آهسته آهسته پايم سست شد و تنهام روي پاها سنگيني كرده و به پايين خم شدم و نشستم. اينگونه بهتر ميتوانستم فكر كنم.
پس از علي چه قدر بها پرداخته ايم؟ اكنون نيز چقدر بها بايد پرداخت كنيم؟ بهاي سرنوشت مگر چقدر است كه بايد هميشه سنگينتر از حد تصور باشد؟ اين بهاپرداختن بيحساب و بيكتاب مگر از جهالت ماست و يا از گرانبودن سرنوشت ما؟ شيخي در پيش چشم خلقالله در چهاردهسال از كجا به كجا ميرسد! جاهل است كه داد ميزند «احدي حق ندارد در قانون تعديل ايجاد كند». جهل مركب و فراتر از مركب. مگر قانون احوال شخصيهي شيخ حكم بديهي و محكم خداست كه احدي حق ندارد در آن تعديل ايجاد كند؟ مگر خودِ شيخِ دجال خداست كه احدي حق ندارد روي حرف او حرف بزند؟ او كه مجتهد نيز نيست. يك شخص عادي و آنهم بيسواد و شياد. مگر او چه تجويزي دارد كه اينگونه حرف بزند؟ اگر مجتهد هم باشد صد مجتهد ديگر در كنار او قرار دارند و هر كدام رأي و فتوايي دارند. پس اين يكي چرا بايد بگويد كه احدي حق ندارد ... ؟ تازه آنچه او از آن حرف ميزند فتوا نيست، قانون است و قانون هميشه حالت قراردادي دارد. اين قرارداد را چه كسي بايد تعديل كند و اصلاح كند؟ مگر رييس جمهور و پارلمان و مراجع حقوقي و قضايي و قانوني كشور هيچكدام حق ندارند روي اين قرارداد ابراز نظر كنند و يا آن را اصلاح كنند؟ پس قدرت شيخ از كجاست كه اينهمه مغرور و سر به هوا حرف ميزند؟ .... دانستم كه شيخ اين حرف را براي من و ما نميگويد و اصلاً در بند قضاوت من و ما نيست. او مخاطباني دارد كه براي او خيلي مهم اند و اين مخاطبان اند كه او را ميپذيرند و هر حرف و سخنش را به گونهاي تلقي ميكنند كه احدي حق ندارد روي آن حرف ديگري بزند. اين مخاطبان اند كه براي كشتن كسي ميروند ولي او را نميشناسند. كسي را تكفير ميكنند و مسيحي و كمونيست ميخوانند، اما هنوز او را نديده اند و از او حتي يك حرف هم نشنيده و نخوانده اند. اين مخاطبان اند كه شيخ را اينهمه قدرتمند و مغرور و سر به هوا ساخته اند.
صحنهها عبور كردند. آمدم به شبي كه بايد فردايش اعتراض خانمها صورت ميگرفت. شبكهي تلويزيوني شيخ پيش چشمم آمد كه هي مردم را تحريك ميكرد كه يك مكتب ضاله و گمراهكننده ميخواهد بر عليه قانون مذهبي شما تظاهرات كند. نگذاريد و جلوش را بگيريد و اين كنيد و آن كنيد. فردايش اول صبح، باز هم تبليغ شروع شد و هي تحريك و هي فرستادن مبارز به ميدان نبردي كه گويا آن سويش تمام «استكبار جهاني» صف كشيده اند: مكتب معرفت.... لحظهاي بعد ملاامامي در مسجد امام زمان، فتواي شيخ در بغل، جهل عوام در پيش رو، شرم از خدا و ترس از روز حساب بازپرسي همه در يك كنار، تحريك به حمله به سوي مكتب معرفت. ... و لحظهاي بعد، تهاجم، ولو با عدهاي اندك، اما سخت زورمند و قوي و مجهز: ايماني دارد كور، احساسي دارد آتشين، عقدهاي دارد ناشناخته، به سوي دشمني ميتازد كه نميداند كيست، براي قتل كسي ميرود كه نميداند از كجاست و چه جرمي مرتكب شده است... مگر علي حق نداشته است شبها در نخلستانهاي اطراف مدينه برود و با خود ناله كند؟ مگر حق نداشته است سر در حلقوم چاه فرو برد و عقدههاي تنهايي خود را با عمق چاه در ميان بگذارد؟ مگر حق نداشته است از نهايت بيچارگي با سيلي بر صورت خويش بنوازد و بنالد كه «به خدا قسم، اگر كسي از اين درد بميرد، سزاوار ملامت نيست»؟....
صحنهها پيش چشمم تكرار ميشدند و با اين صحنهها تاريخ به سرعت پيش و پس ميرفت و جابجايي صورت ميگرفت. مكتب معرفت، نقطهاي براي آگاهي و شعور، تنها مكاني كه سه چهار چشمي را به خود مشغول داشته است، اما اينك، چه خشمبرانگيز و چه تحملناپذير شده است! تاريخ عقب رفت و دوباره برگشت. بيرق سرخ از فراز گنبد امام حسين در كربلا پايين آمد و يكراست آمد به غرب كابل. اما نميدانم كه اين بيرق اكنون در كجاست و كي در زير اين بيرق شمشير كشيده است. حسين ميشكند، بيرقش غارت ميشود، در زير اين بيرق دروغ به خدا و پيامبر ميبندند و باكي هم ندارند كه مورد قضاوت كسي قرار بگيرند. ميداني كه وقتي كسي به چيزي ايمان نداشت اما آن چيز را در پنجههاي خود داشت چقدر بيباك و بيپروا ميشود؟ بالاخره هر وسيلهاي وسيله است و وسيله را براي انجام كاري استفاده ميكنند. اينها نيز كه دين و مذهب و خدا را وسيله ساخته اند چرا بايد از استفادهي دلخواه خويش بلرزند و يا هراس داشته باشند؟
دلم فرو ريخت. بر حال مردمي گريستم و ناله كردم كه چه زود بيچاره ميشوند و چه زود به دام ميافتند. شيخ در كنار مدرسهاش كه آن را پايگاه ديني ميخواند پيرواني دارد كه به صدها خانم معصوم و بيپناه فحش ناموسي ميدهند و تف مياندازند! شيخ بالاخره براي خود كسي است و اين كس بايد حرمتي براي خود قايل باشد. اما شيخ باكي ندارد از اينكه چه ميكند يا چه بكند. شيخ خوب آگاه است. مارمولك است، رضا مارمولك! خود ميداند كه عبايي دزديده است و با اين عباي دزديده دارد روي دوش عوام سواري ميخورد. اينجا ملاهايي نشسته اند كه از خدا بيخبر نيستند و احكام خدا را خوب ميدانند، اما چون به هيچ چيزي ايمان ندارند، به سادگي ميآيند و از همين حربه براي تكفير جمعي و تحريك جمعي ديگر استفاده ميكنند: مكتبي متهم به تدريس مسيحيت و كمونيسم ميشود كه بيش از دو هزار و پنجصد دانشآموز دارد. مكتبي متهم به فساد و بيبند و باري اخلاقي ميشود كه صدها دختر و زن معصوم از خانوادههاي مسلمان و پاك و ديندار سالها از آن آگاهي و عبرت و عفت اندوخته اند. اما شيخ و هواداران او به اين بعد قضيه كار ندارند. مكتب معرفت نبايد بماند. همين و بس.
دو هزار و پنجصد كودك و نوجوان در ميان مكتب به محاصره افتاده اند و بر خود ميلرزند. چرا؟ چه ميخواهند؟ چه ميكنند؟ براي كي ميكنند؟ ... تاريخ به جلو رفت و دوباره برگشت. تاريخ عجب بازي ميكند. كربلا است و اطفال و زنان معصومي كه در پنجههاي بيرحم خشونت گير افتاده اند. آنجا حسين رفت و سر بريدهاش روي نيزه نشست. اينجا مكتب معرفت و اطفال معصوم و بيگناه آن لحظهها را ميشمارند كه چه وقت زير پا ميشوند و چه وقت به هوا ميروند!.....
بيرق امام حسين از كربلا به غرب كابل رسيده است. شيخ چهره از نقاب بيرون كشيده است. شيخ هواي خاصي دارد. شيخ تشنهي خون است. خون كسي كه ميتواند عطش او را از دوران دو سال و هشت ماه مقاومت پاسخ گويد. شيخ در بند خود نيست، چه رسد به اينكه به فكر مردم باشد. كسي بايد بميرد تا مردن او بقاي كسي ديگر را ضمانت كند. كسي بايد عزت و عفت و وقار انسانياش را زير پا بگذارد تا كسي ديگر براي خود آبرو و نام نيك كمايي كند. عجب ديالكتيكي وجود دارد. ....
نداریم غیر ازتوفریاد رس...
ديروز دلم بيش از حد بيتابي ميكرد. آرامشم سلب شده بود. حس ناشناختهاي در درونم نجوا ميكرد. خودم نميدانستم، اما چيزي برايم ميگفت كه حادثهاي دارد اتفاق ميافتد و من نميدانم. گوشي موبايلم را برداشتم و شماره را گرفتم. خودش بود: آقاي رويش. حال و احوالش را پرسيدم. ظاهراً آرام و مطمين بود، اما در پاسخ دلهرههايي كه برايش طرح كردم، سخناني گفت كه تير پشتم را به لرزه درآورد:
سخني از شريعتي: «مرگ سياه سرنوشت شوم قومي است كه به هر ذلتي تن ميدهند تا زنده بمانند»
سخني از امام علي: «أرضكم قريبه من الماء. بعيده من السماء. خفت عقولكم و سفهت حلومكم. فأنتم غرض لنابل، و أكله لآكل، و فريسه لصائل: سرزمين شما به آب نزديك است، و دور از آسمان.
خردهاي تان اندك است و سفاهت در شما نمايان. نشانهي تير بلاييد و طعمهي لقمهربايان و شكار حملهكنندگان.» مثل اين بود كه اين بخش خطبهي نهجالبلاغه را نوشته و با خود به شرح حال خود نگه داشته بود و براي من همان را نقل ميكرد.
سخني از خودش، اما با تأكيدي دردآلودتر: «كساني كه از تاريخ عبرت نميگيرند خود به عبرت تاريخ تبديل ميشوند.»
آقاي رويش زياد سخن نگفت. گويي دلش بغض گرفته بود و اگر اجازه مييافت مثل ابرهاي اين روزها در كابل بند نميآمد. هي ميباريد و من نيز زمين خشكي كه بايد ميگرفتم و ميشنفتم و حيات ميگرفتم. يك لحظه با خود فكر كردم: نكند اين يكي دارد از ميان ما ميرود. درست مانند بابه كه وقتي آخرين سخنهايش را ميگفت لحن و حال ديگري يافته بود. از اين تصور نيز بر خود لرزيدم. نه از رفتن او، بلكه از ماندن ما در كويري بي او. يادم كه وقتي گفته بود: گاهي فكر ميكنم شهيدي ام كه در ميان زندگان راه ميروم. گفت: وقتي يك روز بعد از افشار در پهلوي سيلو زخمي شدم و تا شفاخانه رسانده شدم، فقط چند دقيقهاي با مرگ فاصله داشتم. كسي كه مرا روي دوش خود آورده بود، هماو خونش را نيز براي من هديه كرده بود. تا كنون نميدانم كه او كي بود و كجا شد: آيا در همان سنگر اول تكه تكه شد و به هوا رفت؟ آيا زير آوار سنگر دفن شد؟ آيا اسير شد و آش بريده شد؟ و يا هنوز زنده است و گمنام و بيپناه در زير آسمان ميگردد و به من نگاه ميكند كه چگونه با خون او زنده مانده ام و به بيچارگي و بيپناهي او بيباك نيشخند ميزنم؟... تلخي سخن او هنوز در گوشم طنين دارد.
وقتي به خانهام، يعني به اتاقم برگشتم، پنجرهاي را كه رو به سيلو باز ميشود باز كردم. در تاريكي شب به همان جايي نگاه كردم كه آقاي رويش گفته بود يك روز بعد از افشار زخمي شده بود. همان كوه. شب افشار در ذهنم زنده شد. دوباره ياد زماني افتادم كه در قم بودم و فاجعهي افشار را شنيدم. لحظهي ديگر يادم آمد كه در يك جمع نشسته بوديم و به سخنان ويديويي شهيد مزاري بعد از افشار خيره شده بوديم و ميلرزيديم. همان جايي كه ميگفت: صد نفر بدهيد من ميروم و افشار را آزاد ميكنم... پنجاه نفر بدهيد.... ده نفر بدهيد ... و اينجا بود كه آن كوه پاره شد و بغضش تركيد و به سختي گريست. يعني مزاري هم ميتواند بيچاره شود. با اينكه در آخر گفت: اين مهم نيست. در جنگ يك روز آدم شكست ميخورد و روزي ديگر پيروز ميشود. مهم ارادهي يك ملت براي دفاع از سرنوشتش است.......
تاريخ در پيش چشمم رژه ميرفت. شب طولاني شده بود. نه ميتوانستم بنشينم. نه ميتوانستم برخيزم. نه ميتوانستم بنويسم. نه ميتوانستم جيغ بكشم و ناله كنم. اين حرف نيز ناخواسته بر زبانم دويد: «نداريم غير از تو فرياد رس»! تا صبح راه رفتم. اينك صبح رسيده است و من آرامتر شده ام. شيخ محسني را ميبينم كه دندان كشيده است و ريش خود را با انگشتان دست چپش خضاب ميكشد. صداي او به گوشم رسيد كه همچون فرعون داد ميزند: احدي حق ندارد اين قانون را تعديل كند! ... باز هم به يادم آمد كه تهديد كرد: از مردم ميخواهيم كه به خاطر دين و قانون ديني خود تظاهرات كنند! ... و باز يادم آمد كه عدهاي رفتند و بر معرفت هزاره حمله كردند تا احوال شخصيهي محسني را لبيك گفته باشند.
نهجالبلاغه را پيش رويم باز كرده بودم و به آن نگاه ميكردم. ترجمهي داكتر جعفر شهيدي بود. ميديدم كه اين علي چقدر به زمان ما نزديك شده است. يا بهتر بگويم، چقدر به زمان ما نزديك بوده است. سخن او را برگرفتم و به ياد تنهاييهاي او گريستم: «دشمنرويترين آفريدگان نزد خدا دو كس اند: مردي كه خدا او را به خود وانهاده، و او از راه راست به دور افتاده؛ دل او شيفتهي بدعت است، و خوانندهي مردمان به ضلالت است. ديگران را به فتنه درانداد و راه رستگاري پيشينيان را به روي خود مسدود سازد. در مرگ و زندگي گمراهكنندهي پيروان خويش است و برگيرندهي بار گناه ديگران، و خود گناهان خويش را پايندان.» .... «و مردي كه پشتوارهاي از ناداني فراهم ساخته، و خود را ميان مردم نادان درانداخته. شتابان در تاريكي فتنه تازان، كور در بستن پيمان سازش – ميان مردمان. آدمينمايان او را دانا ناميده اند و او نه چنان است. چيزي را بسيار فراهم آورده كه اندكش بهتر از بسيار آن است. تا آنگاه كه از آب بدمزه سير شود، و دانش بيهوده اندوزد – و دلير شود.، پس ميان مردم به داوري نشيند و خود را عهدهدار گشودن مشكل ديگر بيند. و اگر كار سربستهاي نزد او ببرند ترهاتي چند از رأي خود آماده گرداند، و آن را صواب داند»......
علي، او چه بزرگ، چه عجيب، چه شگفتانگيز، به زمان ما نزديك شده است. دستم را روي لبهي تاقچه تكيه دادم و سرم را نيز روي دستم گذاشتم. يك بار حس كردم گاهي وقتي هيچ تكيهگاهي نباشد دست چه مهربان نوازشگرِ سر ميشود و تكيهگاه بيمنت او. ايستاده بودم و نميدانستم به چه نگاه ميكنم و به چه ميانديشم. لحظاتي ماندم و آهسته آهسته پايم سست شد و تنهام روي پاها سنگيني كرده و به پايين خم شدم و نشستم. اينگونه بهتر ميتوانستم فكر كنم.
پس از علي چه قدر بها پرداخته ايم؟ اكنون نيز چقدر بها بايد پرداخت كنيم؟ بهاي سرنوشت مگر چقدر است كه بايد هميشه سنگينتر از حد تصور باشد؟ اين بهاپرداختن بيحساب و بيكتاب مگر از جهالت ماست و يا از گرانبودن سرنوشت ما؟ شيخي در پيش چشم خلقالله در چهاردهسال از كجا به كجا ميرسد! جاهل است كه داد ميزند «احدي حق ندارد در قانون تعديل ايجاد كند». جهل مركب و فراتر از مركب. مگر قانون احوال شخصيهي شيخ حكم بديهي و محكم خداست كه احدي حق ندارد در آن تعديل ايجاد كند؟ مگر خودِ شيخِ دجال خداست كه احدي حق ندارد روي حرف او حرف بزند؟ او كه مجتهد نيز نيست. يك شخص عادي و آنهم بيسواد و شياد. مگر او چه تجويزي دارد كه اينگونه حرف بزند؟ اگر مجتهد هم باشد صد مجتهد ديگر در كنار او قرار دارند و هر كدام رأي و فتوايي دارند. پس اين يكي چرا بايد بگويد كه احدي حق ندارد ... ؟ تازه آنچه او از آن حرف ميزند فتوا نيست، قانون است و قانون هميشه حالت قراردادي دارد. اين قرارداد را چه كسي بايد تعديل كند و اصلاح كند؟ مگر رييس جمهور و پارلمان و مراجع حقوقي و قضايي و قانوني كشور هيچكدام حق ندارند روي اين قرارداد ابراز نظر كنند و يا آن را اصلاح كنند؟ پس قدرت شيخ از كجاست كه اينهمه مغرور و سر به هوا حرف ميزند؟ .... دانستم كه شيخ اين حرف را براي من و ما نميگويد و اصلاً در بند قضاوت من و ما نيست. او مخاطباني دارد كه براي او خيلي مهم اند و اين مخاطبان اند كه او را ميپذيرند و هر حرف و سخنش را به گونهاي تلقي ميكنند كه احدي حق ندارد روي آن حرف ديگري بزند. اين مخاطبان اند كه براي كشتن كسي ميروند ولي او را نميشناسند. كسي را تكفير ميكنند و مسيحي و كمونيست ميخوانند، اما هنوز او را نديده اند و از او حتي يك حرف هم نشنيده و نخوانده اند. اين مخاطبان اند كه شيخ را اينهمه قدرتمند و مغرور و سر به هوا ساخته اند.
صحنهها عبور كردند. آمدم به شبي كه بايد فردايش اعتراض خانمها صورت ميگرفت. شبكهي تلويزيوني شيخ پيش چشمم آمد كه هي مردم را تحريك ميكرد كه يك مكتب ضاله و گمراهكننده ميخواهد بر عليه قانون مذهبي شما تظاهرات كند. نگذاريد و جلوش را بگيريد و اين كنيد و آن كنيد. فردايش اول صبح، باز هم تبليغ شروع شد و هي تحريك و هي فرستادن مبارز به ميدان نبردي كه گويا آن سويش تمام «استكبار جهاني» صف كشيده اند: مكتب معرفت.... لحظهاي بعد ملاامامي در مسجد امام زمان، فتواي شيخ در بغل، جهل عوام در پيش رو، شرم از خدا و ترس از روز حساب بازپرسي همه در يك كنار، تحريك به حمله به سوي مكتب معرفت. ... و لحظهاي بعد، تهاجم، ولو با عدهاي اندك، اما سخت زورمند و قوي و مجهز: ايماني دارد كور، احساسي دارد آتشين، عقدهاي دارد ناشناخته، به سوي دشمني ميتازد كه نميداند كيست، براي قتل كسي ميرود كه نميداند از كجاست و چه جرمي مرتكب شده است... مگر علي حق نداشته است شبها در نخلستانهاي اطراف مدينه برود و با خود ناله كند؟ مگر حق نداشته است سر در حلقوم چاه فرو برد و عقدههاي تنهايي خود را با عمق چاه در ميان بگذارد؟ مگر حق نداشته است از نهايت بيچارگي با سيلي بر صورت خويش بنوازد و بنالد كه «به خدا قسم، اگر كسي از اين درد بميرد، سزاوار ملامت نيست»؟....
صحنهها پيش چشمم تكرار ميشدند و با اين صحنهها تاريخ به سرعت پيش و پس ميرفت و جابجايي صورت ميگرفت. مكتب معرفت، نقطهاي براي آگاهي و شعور، تنها مكاني كه سه چهار چشمي را به خود مشغول داشته است، اما اينك، چه خشمبرانگيز و چه تحملناپذير شده است! تاريخ عقب رفت و دوباره برگشت. بيرق سرخ از فراز گنبد امام حسين در كربلا پايين آمد و يكراست آمد به غرب كابل. اما نميدانم كه اين بيرق اكنون در كجاست و كي در زير اين بيرق شمشير كشيده است. حسين ميشكند، بيرقش غارت ميشود، در زير اين بيرق دروغ به خدا و پيامبر ميبندند و باكي هم ندارند كه مورد قضاوت كسي قرار بگيرند. ميداني كه وقتي كسي به چيزي ايمان نداشت اما آن چيز را در پنجههاي خود داشت چقدر بيباك و بيپروا ميشود؟ بالاخره هر وسيلهاي وسيله است و وسيله را براي انجام كاري استفاده ميكنند. اينها نيز كه دين و مذهب و خدا را وسيله ساخته اند چرا بايد از استفادهي دلخواه خويش بلرزند و يا هراس داشته باشند؟
دلم فرو ريخت. بر حال مردمي گريستم و ناله كردم كه چه زود بيچاره ميشوند و چه زود به دام ميافتند. شيخ در كنار مدرسهاش كه آن را پايگاه ديني ميخواند پيرواني دارد كه به صدها خانم معصوم و بيپناه فحش ناموسي ميدهند و تف مياندازند! شيخ بالاخره براي خود كسي است و اين كس بايد حرمتي براي خود قايل باشد. اما شيخ باكي ندارد از اينكه چه ميكند يا چه بكند. شيخ خوب آگاه است. مارمولك است، رضا مارمولك! خود ميداند كه عبايي دزديده است و با اين عباي دزديده دارد روي دوش عوام سواري ميخورد. اينجا ملاهايي نشسته اند كه از خدا بيخبر نيستند و احكام خدا را خوب ميدانند، اما چون به هيچ چيزي ايمان ندارند، به سادگي ميآيند و از همين حربه براي تكفير جمعي و تحريك جمعي ديگر استفاده ميكنند: مكتبي متهم به تدريس مسيحيت و كمونيسم ميشود كه بيش از دو هزار و پنجصد دانشآموز دارد. مكتبي متهم به فساد و بيبند و باري اخلاقي ميشود كه صدها دختر و زن معصوم از خانوادههاي مسلمان و پاك و ديندار سالها از آن آگاهي و عبرت و عفت اندوخته اند. اما شيخ و هواداران او به اين بعد قضيه كار ندارند. مكتب معرفت نبايد بماند. همين و بس.
دو هزار و پنجصد كودك و نوجوان در ميان مكتب به محاصره افتاده اند و بر خود ميلرزند. چرا؟ چه ميخواهند؟ چه ميكنند؟ براي كي ميكنند؟ ... تاريخ به جلو رفت و دوباره برگشت. تاريخ عجب بازي ميكند. كربلا است و اطفال و زنان معصومي كه در پنجههاي بيرحم خشونت گير افتاده اند. آنجا حسين رفت و سر بريدهاش روي نيزه نشست. اينجا مكتب معرفت و اطفال معصوم و بيگناه آن لحظهها را ميشمارند كه چه وقت زير پا ميشوند و چه وقت به هوا ميروند!.....
بيرق امام حسين از كربلا به غرب كابل رسيده است. شيخ چهره از نقاب بيرون كشيده است. شيخ هواي خاصي دارد. شيخ تشنهي خون است. خون كسي كه ميتواند عطش او را از دوران دو سال و هشت ماه مقاومت پاسخ گويد. شيخ در بند خود نيست، چه رسد به اينكه به فكر مردم باشد. كسي بايد بميرد تا مردن او بقاي كسي ديگر را ضمانت كند. كسي بايد عزت و عفت و وقار انسانياش را زير پا بگذارد تا كسي ديگر براي خود آبرو و نام نيك كمايي كند. عجب ديالكتيكي وجود دارد. ....
احد يگا نه پناه