Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

صفحه نخست کابل پرس > ... > سخنگاه 31988

دانکی ترسو !

6 آگوست 2009, 11:14

روایت است که در زمان های قدیم " یزد گورد سوم " یکی از روز ها تصیم گرفت که به شکار برود به جنگل . از رمالان و پیش گویان جویای حال و احوال هوا و قضا و قدر گردید , همه با یک صدا گفتن قضا و قدر با آب و هوا همه در فرمان ظلل الله هی میباشد جهان پناه به سلامت و با دست پر از شکار برمیگردند . یزد گرد مردی یا صلابت و با هیبتی بود و همه در باریان حتی خدم و حشمی دربار منجمله خواجگان حرمسرا از اخلاق سخت او با خبر بودند هر یک حتی الامکان در کوششء درست بودن و اشتباه نکردن بودند . او بعد از مصلحت با درباریان روز رفتنن به جنگل را نظر به پیش گویی رمالان انتخاب نمود و داروغه را امر نمود تا سرکی که از قصر پادشاهی به جنگل وصل میشود قرق نماید . روز موعود فرا رسید , پادشا با درباریان و وزرا و تازیان شکاری به طرف جنگل را افتاد , از جایی که جاده قرق بود هیج پرنده ای نمیتوانست داخل سرک شده مزاحم اوقات عالیشان گردد . ولی از قضا زارعء از ان طرفء جنگل از انتهای سرک که به فکر داروغه اصلاء نرسیده بود داخل جنگل میشود و در حالیکه پای هایش را از یک طرف الاغش اویزان نموده زیر لب زمزمه مینود از جنگل گذشته داخل سرکی شد که پادشاه به سلامت از انطرف برای شکار راه افتاده بود . یزد گورد از دور میبیند که شخصی سوار بر الاغ به طرف پادشاه روان است , به صدای رعب داری داروغه را صدا میزند , داروغه با عجز پیش میاید و با ترس و لرز عرض مینماید که قربان تمام جاده قرق است . در عین مکالمه یزدگرد با داروغه دهقان به نزدیکی رسیده است و با چشمان پر از تعجب به پادشاه نگا میکند . پاد شاه حیران است که دهقان جلمبور چرا رسم احترامات پادشاهی را به جا نمیاورد . یزد گورد میغرد : مگر به عمرت پادشاه ندیده ای ؟ دهقان خاموش به طرف پادشاه نگا میکند و اصلاء نمیداند که این جه کسی است ؟ و رسم احترام پادشاه یعنی چه و چرا این مرد این همه زرق و برق به جامه خود چسبانده است . به امر بادشاه شروع میکنند به کتک زدن مرد بیچاره , دهقان را جدا و خرش را جدا . میخواهند که ببرندش به زندان شهر که یزد گرد امر میکند که دهقان را مقابلش حاضر کنند , مرد بدبخت را باخرش جلو بادشا حاضر میکنند , یزدگرد میگوید : اگر بگویی که وضع هوا و در چند ساعات آینده چی خواهد شد , میگذارمت که بروی . مرد دهقان : تا چند ساعات دیگر هوا طوفانی خواهد شد , رعد برق میگرجند , سیل خواهد امد و جنگل را به هم خواهد ریخت . یزدگرد ناراحت شد و میگوید : مردیکه دیوانه مگر این همه رمال و نجومی من اشتباه میکنند , فقط تو درست میگویی . به داروغه امر میکند که مرد را با خرش زندانی کنند تا در برگشت سزای این همه گستاخی خود را ببیند . بادشا براه میافتد , داخل جنگل میشود و شروع مینماید به شکار ولی از قضا بعد از ساعاتی چند وضع هوار خراب میشود , طوفانی به پاه میشود که پناه بر خدا , در باریان و وزرا پوک خود را گم میکنند , هر کی براهی میروند در این عین , سیل غرندهء داخل جنگل میشود دمار از روزگار شکاریان بر میاورد , پادشاه به مشکل جان بسلامت میبرد و با حال بدی خود را به قصر میرساند . استراحت میکند و تا چند روز بر مسنمد پادشاهی و عدالت نمیاید , بعد از چند روز که مطلع پادشاه صاف شد و ضلل الله هی رو به بهبود شدند برای عدل نمودن بر مسند پادشاهی حضور فرما شدند و شروع به شنیدین اخبار مملکت از هر دانگی شروع نمودند . نزدیک های ظهر پادشاه از دهقان یادش آمد که "روزی شکار" پیش گویی نموده بود و پیش گویی او درست از اب درامده بود . فوراء داروغه را امر مینماید که دهقان را حاضر در بار نماید . دهقان با وضع رقت امیزی به دربار حاضر میشود . بادشا به سلامت او را معاف نموده با صدای بلند رمالان و نجومیان خود را تحقیر نموده از دهقان تعارف نموده ایشان به خاطر نبوغ پیش گویی و دانستن وقایع قبل از وقوع صدر اعظم کشور پارسیه مقرر نموده و مهر صدرات را به ایشان داده و از همه خواستند که سر تعظیم برای او خم نمایند . دهقان اصلاء هیچی حالی اش نمیشد و در حالیکه در بیداری خواب میدید او را بردند بر کرسی صدارت بناشانیدند و از او میخواستند که بعض اوآمرپادشاه را با مهر پادشاهی که به دست داشت سر به مهر نمایند . ازکار بار صدرات او تقریباء شش ماه گذشت پادشاه و رعیت همه خوش بودند . در یکی از روز ها پادشاه بسلامت یزد گورد سوم از دهقان که حالا صدراعظمء مملکت بودند پرسید : تو آنروز از کجا فهمیدی که هوا خراب میشود و طوفان میاید و همه ما به خطر میافتیم . جناب صدر اعظم بعد از مکثی شروع نمودند : من هر وقت بخواهم که ببینم که چه اتفاقی در اسمان و هوا میافتد به طرف خرم نگاه میکنم , اگر گوش هایش اویزان بود باران میبارد , اگر دمب خود را بین پا های خود محکم گرفته بود یعنی طوفان میشود و اگر سر خود را به وقفه ها به طرف راست و چپ تکان میداد حتما رعد و برق شده سیل بزرگی میاید . یزد گورد نگهان از حیرت انگشت بداندان شده از جایش بلند شد و با ناراحتی گفت: پس ان الاغ تو بوده که همه چیز را میفهمیده , نه تو . و همان لحظه به دارغه امر میکند که مهر و انگشتر پادشاهی را ار دهقان گرفته به الاغش تسلیم نماید و از ان به بعد الاغ ریس و صدراعضم خواهد بود . دهقان را دوباره به زندان شهر والی انداخته روز یک وعده غذای اسپ ها را برایش میدادند .

عزت زیاد صنوبر .

جستجو در کابل پرس