Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

صفحه نخست کابل پرس > ... > سخنگاه 44030

انتحاریان واقعأ نخست به جنت میروند و بعد آن خود را انتحار میکنند ! همۀ دوستان بخوانند .

1 مارچ 2011, 17:59, توسط مزاری

دوستان عزیز کابل پرسی سلام !

دوسال پیش وقتی مزارشریف رفته بودم ضمن بازدید دوستان قشلاقی خود با جوانی که با فامیل خود تازه از پاکستان به وطن باز گشته بودند ، برخوردم و او از داستان و حقیقتی برایم قصه نمود که قریب بود شاخ بکشم . قصه را ازین قرار آغاز نمود :

در یکی از مدارس درویش آباد حومه شهر کویته با دیگر هموطنان مهاجر خود مصروف فراگیری تعالیم اسلامی بودیم و با پول کوچکی که از ذکات و خواندن قرآن در محافل عزا داری مردم بما میرسید زنده گی فقیرانه داشتیم . من و دوست دیگرم حبیب الرحمن که از نگاه اقتصادی ضعیف و از نگاه استعداد مقام نخست را داشتیم مورد توجه خاص و مرحمت بی منتهای ملای مسجد قرار گرفته بودیم . روز ها بعد نماز عصر داستان های از توصیف جنت و حوریان میکرد و مولانا قاضی عباد را شخص بجای رسیده و قریب درگاه خدا میدانست و تبلیغ میکرد . مولانا عباد را هرگز ندیده بودیم و چنان زیر تبلیغ ملای ما قرار گرفته بودیم که تنها آرزوی دیدار مولانا ، آخرین خواهش زنده گی ما شده بود .

روزی از روزها ملای مسجد ما با سراسیمه گی وارد حجره طلبه ها شده دستور داد که مولانا عباد امشب مهان ما میشود باید آماده گی ضیافت بگیریم . قصه کوتاه که وقت نماز عصر مولانا با حشمت و جلال خاص ، با مریدان دستار سپید سوار بر لاندکروز های سفید جاپانی بر درواز مسجد رسیدند . به که چی فضایی ملکوتیی و چی فرشتۀ خدایی به مسجد ما نزول فرموده بود . همه در حال تعظیم و رکوح ارادت به مولانا عباد بودیم و قدوم شانرا با نعرۀ های الله و اکبر بدرقه میکردیم . مولانا عباد با سجاده و دستار سپید که گویی از رشمه های ابریشمین فردوس هفتم تنیده شده باشد ، با ریش سیاه یک قبضه یی چنان با وقار و عظمت پا میگذاشت که گویی مهر نبوت را در دو شانه اش کوبیده باشند وارد محوطه مسجد شد . بعد از احوال پرسی مختصر وارد مسجد شد و بعد ادای نماز به ملاقات طلبه ها آمد . ملای ما طلبه ها را معرفی میکرد و وقتی بمن نزدیک شد بفرمود که این همان جوان راه خدا و شریعیت پیغمبر ماست که قبلأ از صفات و استعدادش حضور تان عرض نموده بودم . مولانا گفت این جوان را امشب در دورۀ صحبت ما با خود بیآورید .

همان شب دوستم حبیب الرحمن نیز دعوت شده بود که بعد صرف غذای بهشتی و ادای نماز خفتن ، جر وصحبت آغاز شد و همگی الله میگفتند و قال الله هو مریدان مولانا پایه های عرش را به لرزه آورده بود . بعد لحظه های جر و صحبت به اشتراک کننده کان نمکی را توزیع کردند که گویا با چشیدن آن تخریش گلو فرو نشیند . بعد چشیدن این نمک چنان مستغرق شدم که دیگر در عالم بالا بودم . چشم گشودم که باغ است و بهار ، گل است و بلبل ، سراحی های شیر است و دیگ های عسل و از همه مهمتر حوران بهشتی با پراهن های نیمه عریان در خدمت من بودند . چنان حیرت زده شده بودم که این کدام باغ بهشت باشد و شروع کردم به عشرت . تا توانم بود و قدرت در کمرم از خوردن ، نوشیدن و عیش خدا داد دست نکشیدم . شب اول را در اجتماع حوران به عشرت گذرانیدم و نیمه های شب وقتی به آسمان نگاه کردم قمر مصنوعیی را دیدم که بطرف افق در پرواز است . سحرگاهان تعجب کردم که عجیب ، در بهشت هم قمر مصنوعی وجود دارد . صبح از حوری به زبان عربی پرسیدم این کدام بهشت است ؟ با تبسمی هیچ نگفت و پیالۀ از شراب انتهور به من داد .

با نوشیدن شراب مثل روز قبل مست شدم و دیگر هیچ ندانستم . چشم باز کردم که همان محفل جر و صحبت است و مولانا با سر لچ و کاکل های دراز در میان محفل الله هو میگوید . فقط یک لحظۀ گذشته بود و من با پرواز روح بهشت رفته بودم . احساس کسالت میکردم و سرم بشدت درد میکرد . سحرگاهان مولانا عباد مرا نزد خود خواست و پرسید : امشب جایی رفته بودی ؟ به پا هایش افتیدم و عاشقانه دست و پایش را میبوسیدم و گفتم آری ، قربانت شوم ! گفت : میخواهی همیشه آنجا باشی ؟ گفتم آری آری !! گفت : پس برو آنچی ملا برایت میفرماید عملی کن تا بهشت گزین شوی ! ملا مرا مستقیم به منزلی برد و شرایط بهشت رفتن را آموختاند . گفت میروی کابل و آنجا دیگر دوستان ترا یاری میرسانند . وقتی میخواستم جهت خدا حافظی خانه بروم تأکید کرد که خانه را از سرگذشت خود واقف نساز که دوستان خدا را نگهداری راز فرض است . بدیده ها قبول کردم و بخاطر رفتن به بهشت موعود لحظه شماری میکردم .

وقتی مادرم مرا دید پرسید : همرای حبیب کجا رفته بودی که طلبه ها جویای احوال شما شدند ؟ گفتم جایی نه ! گفت : دروغ نگو ، شفیع و عمر جان از طریق تیلفون بمن گفتند که دوشب است تو حبیب در مسجد نبودید . تعجب کردم ، منکه لحظۀ از مجلس صحبت دور بودم این دوشب دیگر از کجا شد و صادقانه آنچی به سرم گذشته بود بمادرم حکایه کردم . مادرم گریه کرد و دو دسته بسرش زد و گفت : بچیم دروغ اس ، بازی نخوری که می کشتنت ! انتحاری میشی که بهشت بروی ؟ بچیم تا قیامت نشوه ، کسی مستقیم بهشت رفته نه میتانه !

منکه پنهانی از ملا ، یگان کتابی از سیارات و رفتن به آسمان ها خوانده بودم و شب ها به آسمانها می نگریستم همان قمر مصنوعی را که یگان شب در آسمان می دیدم ، در آسمان بهشت هم دیده بودم . راستی یک بار هم زیر یکی از درخت های جنت شاشیدم . گمانم را به یقین مبدل ساخت که آنچی دیده بودم نه بهشت موعود بلکه دروغ ملا هاست . در بهشت قمر مصنوعی از کجا شد و در بهشت که رفع حاجت نیست . با مشکلات زیاد همراه فامیل نه طرف بهشت ، بلکه به قشلاق پدری خود برگشتیم . حال میدانم که چی روزی بالای حبیب الرحمن بیچاره آمده باشد.

دوستان عزیز ! این حکایه یک حقیقت آشکاریست که بطور بسیار فشرده برایتان نوشته ام . کلید بهشت واقعأ وجود دارد و طالبان انگلیسی در بدل یک شب عشرت به طالب از خود بیخبر آنرا هدیه میدهند تا پلان استراتیژیکی خود را عملی سازند . وای بر ما که تا هنوز بیخبریم !!

جستجو در کابل پرس