من چندی پیش در وبلاگ ساعت 13 یک مطلب نوشته بودم تحت عنوان نسل کشی و منظره.
که عین همان مطلب را این جا می اورم. خوشحالم که شما تصویریی را منشتتر کرده اید که من در باره ان چیزی نوشته بودم. پرسشم این بود که آیا منظره ها فاجعه های انسانی را به خاطر دارند؟
ا
نسل کشیی و منظره
اسد بودا
امروز من و «سارا» به تماشاي نمايشگاه نقاشيِ رفتيم كه در «موزه هنرهاي معاصرِتهران(فرحپهلوي)» برگزار شده است. من از نقاشي چندان چيزي نميفهمم، اما سارا عاشق نقاشيهاي انتزاعي است و چيزهاي زيادي در باره نقاشي ميداند. او تقريبا همه مكانهاي فرهنگي و هنري پاريس را ديده است، از جمله «موزه سالوادور دالي» را كه با شگفتي و حيرت تمام از آن ياد ميكند. حق با اوست، زيرا دالي يكي از چهرههاي بزرگ دنياي نقاشي است و تا آنجا كه من ميدانم موضوع نقاشيهاي او معمولا به صورت مستقيم يا غير مستقيم با «خاطره» ارتباط دارند: هذيانجزئي(۱۹۳۱)، گاريخيالي(۱۹۳۳)، داروساز آمپوردان در جستجويِ هيچ مطلق، زوجي كه ابر درسر دارند و شهر جنونزده(۱۹۳۶)، تنهايي جنونزده(۱۹۳۵)، انعكاس قوها به صورت فيل درآب و آدمخواري در پاييز(۱۹۳۷) و... هركدام به نحوي آشفتگي و سرگردانيِ روحي و رواني انسانِ مدرنرا به تصوير كشيده و از جدالِ انسان و خاطره حكايت دارند. در جستجويِ هيچ مطلق در واقع فرار از خاطره است، اما از آنجا كه فرار از خاطره بازگشت به خاطره و سفر در اعماق آن است، خاطرهي گذشته، سوار برگاريخيالي در چهرهاي جنگ و آدمخواري درپاييز، اين دو خاطرة باستانيِ آدمي، از درون ناخودآگاه انسان مدرن سر بركشيده و همچون لشكريانِارواح به قلمرو زندگي او هجوم ميآورند. هيچ چيزي روشنتر از اين نقاشيهاي بيريخت و عجيب و غريب نميتواند «خودِ» انسان تنها و جنونزدهاي عصر جديد را بازنمايي نموده و آشفتگيهاي روحي و رواني او را قابل فهم سازد. شايد به اين دليل كه هنر به جاي يك كاسهـكوزهكردن واقعيت در قالب مفاهيم و كلياتِ جعلي، واقعيترا تكه تكه همانگونه كه هست و در عينحال يك كل مرتبط، به صورت وحدت در كثرت نشان داده و دركِ كاملي را فراهم ميسازد. سارا به لحاظ شخصيتي ساده و صميمي و «مهربان» است، فرهيخته و بسيار هم باهوش؛ اهل مطالعه و كتابخواني و نوشتن؛ به نقاشيهاي انتزاعي علاقه دارد و در عين حال عاشق ظرافت نقاشيهاي «ژاپني» نيز هست. او خويشتنِ ايرانياش را در نقاشيهاي مدرن فراموش ميكند تا با فراموشي اين خويشتن، خود جديدـاش را در اين تابلوهاي انتزاعي كه هيچ چيز نيستند و همه چيز هستند، بازآفريند. شايد اين علايق متضاد، نشانهي تضاد شخصيتي اوست، به اين معنا كه او از يكسو دلبستهاي هويت مدرن است كه در آشفتگيها و بيقاعدگيها و بيريختيهايي كاملا انتزاعيِ دالي و پيكاسو و ديگران روايت شده است، و از سوي ديگر روح شرقي او در نقاشيهاي ژاپني جلوه بر ميافروزد كه حتي «هراس» در آنها با كمال دقت و ظرافت با قلمموهاي جادويي و با رنگهاي متنوع و شاد و تقريبا تخيلِ متافيزيكي به تصوير كشيده شدهاند. اين تعلق دوگانه او به دو نوع نقاشي مبين دوگانگيِ ساختار وجودي او است؛ او در واقع در اين ساحتِ دوگانهي شرقي و غربيِهنر، بيرونگستري وجوديِ خويش را باز مييابد. اگر علاقه او با اين نقاشيهاي خاص را با پروژهاي فكري او كه عبارت از «سياليتِامر مذهبي» است در كنارهم قرار دهيم شخصيتِ او را بهتر خواهيم فهميد، او چنانكه خودش ميگويد:«هيچگاه تجربهي مذهبي نداشته است»، اما اينكه از ميان بيشمار موضوع هنوز به سراغ مذهب ميرود، به اين معنا است كه مذهب وجود او را مسئلهدار ساخته است و او با تاكيد بر سياليتِ امر مذهبي تلاش ميكند خود را از اين مسئله برهاند، چيزي كه به نظرم ناممكن است، زيرا مذهب بخش ناخودآگاه و همان خاطرهاي گذشتهي اوست كه حتي اگر سارا در قلمرو آن همچون داروسازآمپوردان، تا جستجويِ هيچ مطلق پيش برود، بازهم سوار بر گاري خيالي در چهرهاي جنگ و آدمخواري در پاييز، در هستيِ وامانده و تنهايي جنونزدهاي او، همچون شبحي ظاهر خواهد شد. او با پروژهي سياليتِ امر مذهبي در حقيقت مذهب را نفي ميكند، اما مقاومتِ مذهب به صورت يك امر پروبلماتيك دليلي است بر اينكه او بيش از هركسي ديگري دغدغهي امر مذهبي دارد.
باوجود آنکه او با شور و هیجان بسیاری تابلوها را تفسیر می کرد، من از آن ازنقاشيهاي انتزاعي چيزي سر در نميآوردم، شايد اين گسستگي و بيگانگي با دنياي هنر به معناي آن باشد كه من در دنياي امروز جايگاهي تعريف شدهاي ندارم و از معادلهي هستي به كلي كنار گذاشته شدهام. البته تعبير «سردرنياوردن» چندان درست نيست، زيرا نقاشي آزمون «رورشاخي» است كه هركسي در آن تجربياتِ خوب و بد زندگياش را مييابد؛ آيينهي جهان نمايي كه هرانساني در برابر آن بايستد چهرهاش را ميبيند و حتي اگر به اسرار و رازهاي نقاشي پي نبرد، باز هم «از ظن خوديار» آن خواهد بود و تابلوهاي همان جامِمي جمشيدي است كه هر كسي ميتواند به اندازهاي قدر تشنگياش از آن بنوشد. همانگونه در صدايِ موسيقيِ حرفهاي دل خود را ميگوييم در نقاشي تقدير روايت شدهاي خويش را ميخوانيم.
در بخشي از نمايشگاه به صورت اتفاقي به مجموعه عكسهاي هنري «دوجبيسلي» برخورديم كه موضوع آن «نسلكشي و منظره» بود، يعني منظره به مثابهي شاهد خاموش قتل عام و جنايتها كه پس از گذشت سالها همه چيز را به خاطر دارد. با آنكه اين مجموعه از حيثِ هنري ارزش چنداني ندارند، اما براي من بيش از آثار هنري ديگر معنا داشت، شايد به اين دليل كه «عكاسي» چنانكه پيربورديو جامعهشناس فرانسوي ميگويد:«هنر فروماندگان است» و من به عنوان فرد متعلق به گروه فرومانده ميتوانم با آن بيشتر ارتباط بر قرار كنم، اما اين توجيه چندان درست نيست، زيرا عكسهاي هنري زيادي را در آنجا ديدم كه هرگز برايم جالب نبودند. به نظر ميآيد دليل اصلي جاذبهاي نسلكشي و منظرهاي دوج بيسلي براي من آن بود كه روايتِ سرگذشتِ تاريخي من است و همچنين با مسئلهي ذهني كه من با آن درگير هستم، يعني نسلكشي و خاطره يا خاطره سكوت عميقا ارتباط دارد. من عاشق تحقيق در اين موضوع هستم و از آنجا كه «درساحتِ عشق همهچيز قادر به تكلم است» هر آنچه به اين موضوع ارتباط پيدا ميكند با من سخن ميگويد و از اين رو من ميتوانستم صداي فاجعه و كشتار را از اين مجموعه بشنوم. سايههاي روي يخ كه عنوان يكي از اين عكسها بود همان ارواح سرگردان و نالنده در برهوتِ قربانيان است كه در ميان اين جنگلزار اوراح پيكرهاي تكه تكهشده و زخمي و خاكستر تنهاي به آتش سوختهي شان را جستجو ميكنند. دوج بيسلي از سر مسئوليت و به هدفِ فريادكشيدن نداي خاموش قربانيان، از اين منطقهي قتل عام و حزنانگيز، از اين منطقهي كه سربازان آمريكايي در ميان درختان زنان و كودكان بومي را كه ساكنانِاصلي اين سر زمين بودهاند شكار ميكردهاند تا آخرين بقاياي مردمان بومي اين سر زمين را كه همان زنان و كودكان است نابود كنند، عكس گرفته است تا نسلكشي كه در آنجا اتفاق افتاده از يادها نرود و در خاطرهها جاودان بماند. آيا منظره به عنوان يك شاهد صادق خاطرهها را حفظ ميكند؟ شايد آري، چنانكه منظرهاي افشار در غرب كابل تا هنوز خاطرهي كشتار و نسلكشي را به ياد دارد و شايد هم نه، همانگونه كه ارزگان و دايه و فولاد، و دهراود فاجعهها را در كيفِ دود غليظ ترياك و نشئگي چرس و حشيش فراموش كردهاند و شايد هم بستگي به ما دارد كه يا همچون دوجبيسلي در چشمانداز منظره، فاجعهها را با نگاه خيرهاي اوليس تا قعر كشتار ونسلكشي دنبال ميكينم يا پا جا پاي جنايتكاران گذاشته و خاطرههاي قتلعام را، مكرر در مكرر قتل عام نماييم. آنچه اين مجموعه به من آموخت فهم ريشهكني بوميان توسط سربازان آمريكايي بود و البته مهمتر از آن اينكه اگر بصيرتِ كافي داشته باشيم ميتوانيم در آيينهي منظرهها، نسلكشي و فاجعههاي انساني را ببينيم. كافي است به ويرانههاي دشتِبرچي و افشار نگاهي بياندازيم، منظرههاي كه به زبان قتلعام و گورهاي دستهجمعي سخن ميگويند. در دقايق آخر به عكسهنريِ از «جان وربرگ» بر خورديم كه عنوانش «خبرهايي از افغانستان» بود. عكسي نه چندان پيچيده اما در بر دارندة يك پيام بسار مهم و آن اينكه جهانيان، حتي روشنفكرترين آدمهاي امروز، افغانستان را از طريق روزنامههاي خبري ميشاسند و تصوير افغانستان در ذهن جهانيان، نه تصوير واقعي آن بلكه همان است كه ژورناليستها آفريدهاند. به نظر ميرسد اين شهود هنرمندانة وربرگ تا حد زيادي حقيقت دارد؛ افغانستان براي جهانيان همان است كه روزنامهها ميگويند: محل كشتِ خشخاش و بهشتِآسماني تروريستها، در حاليكه واقعيت افغانستان بسي پيچيدهتر از آن است كه در روزنامههاي خبري بازتاب يافته است. آه! يادم نرود، هنگام خروج، در تالار پخشِ فيلم كه خيلي هم تاريك و رعبآور بود نارسيسيس را ديديم كه شيفتهاي تصوير خويشتن شده بود و مجنونوار تصوير ليليگونهاش را در ميان درياچه در آغوش گرفت و مرد.
به هر حال يك روز به يادماندني بود. سارا در نقاشيهاي انتزاعي در جستجوي هيچ مطلق بود و در قلم موهاي ژاپني به دنبال روح شراقياش و من در متن جنونزدگي و هذيانجزئي خويش روي سايههاي يخي، خاطراتِ نسلكشي را در منظره دنبال ميكردم. وقتي دالي «ساعت زنگدار نرم» را كه در حقيقت نشانهي دوام خاطره است خلق كرد از گالا پرسيد آيا پس از ديدن اين تابلو تا سه سال ميتواني آنرا فراموش كني؟ گالا پاسخ داد هيچ كس از لحظهاي كه آنرا ميبيند تا آخر عمر فراموش نخواهد كرد! من نيز اين روز به يادماندنيرا به خاطر خواهم داشت، مخصوصا منظره و نسلكشي دوج بيسلي را هرگز نميشود فراموش كرد. بايد از سارا تشكر كنم كه سبب شد به اين نمايشگاه برويم، وقتي سوار ماشينش شديم به من گفته بود تابلوهاي نقاشي خصلتِ تداعيكنندگي دارد چيزهاي زياديرا به باد ما ميآورد. آري! او درست گفته است، ديدنِ اين نمايشگاه خاطراتِ گذشته را در دلم زنده كرد و سبب شد آنها را سر از نو مرور كنم.
نسیم گرامی سلام
من چندی پیش در وبلاگ ساعت 13 یک مطلب نوشته بودم تحت عنوان نسل کشی و منظره.
که عین همان مطلب را این جا می اورم. خوشحالم که شما تصویریی را منشتتر کرده اید که من در باره ان چیزی نوشته بودم. پرسشم این بود که آیا منظره ها فاجعه های انسانی را به خاطر دارند؟
ا
نسل کشیی و منظره
اسد بودا
امروز من و «سارا» به تماشاي نمايشگاه نقاشيِ رفتيم كه در «موزه هنرهاي معاصرِتهران(فرحپهلوي)» برگزار شده است. من از نقاشي چندان چيزي نميفهمم، اما سارا عاشق نقاشيهاي انتزاعي است و چيزهاي زيادي در باره نقاشي ميداند. او تقريبا همه مكانهاي فرهنگي و هنري پاريس را ديده است، از جمله «موزه سالوادور دالي» را كه با شگفتي و حيرت تمام از آن ياد ميكند. حق با اوست، زيرا دالي يكي از چهرههاي بزرگ دنياي نقاشي است و تا آنجا كه من ميدانم موضوع نقاشيهاي او معمولا به صورت مستقيم يا غير مستقيم با «خاطره» ارتباط دارند: هذيانجزئي(۱۹۳۱)، گاريخيالي(۱۹۳۳)، داروساز آمپوردان در جستجويِ هيچ مطلق، زوجي كه ابر درسر دارند و شهر جنونزده(۱۹۳۶)، تنهايي جنونزده(۱۹۳۵)، انعكاس قوها به صورت فيل درآب و آدمخواري در پاييز(۱۹۳۷) و... هركدام به نحوي آشفتگي و سرگردانيِ روحي و رواني انسانِ مدرنرا به تصوير كشيده و از جدالِ انسان و خاطره حكايت دارند. در جستجويِ هيچ مطلق در واقع فرار از خاطره است، اما از آنجا كه فرار از خاطره بازگشت به خاطره و سفر در اعماق آن است، خاطرهي گذشته، سوار برگاريخيالي در چهرهاي جنگ و آدمخواري درپاييز، اين دو خاطرة باستانيِ آدمي، از درون ناخودآگاه انسان مدرن سر بركشيده و همچون لشكريانِارواح به قلمرو زندگي او هجوم ميآورند. هيچ چيزي روشنتر از اين نقاشيهاي بيريخت و عجيب و غريب نميتواند «خودِ» انسان تنها و جنونزدهاي عصر جديد را بازنمايي نموده و آشفتگيهاي روحي و رواني او را قابل فهم سازد. شايد به اين دليل كه هنر به جاي يك كاسهـكوزهكردن واقعيت در قالب مفاهيم و كلياتِ جعلي، واقعيترا تكه تكه همانگونه كه هست و در عينحال يك كل مرتبط، به صورت وحدت در كثرت نشان داده و دركِ كاملي را فراهم ميسازد. سارا به لحاظ شخصيتي ساده و صميمي و «مهربان» است، فرهيخته و بسيار هم باهوش؛ اهل مطالعه و كتابخواني و نوشتن؛ به نقاشيهاي انتزاعي علاقه دارد و در عين حال عاشق ظرافت نقاشيهاي «ژاپني» نيز هست. او خويشتنِ ايرانياش را در نقاشيهاي مدرن فراموش ميكند تا با فراموشي اين خويشتن، خود جديدـاش را در اين تابلوهاي انتزاعي كه هيچ چيز نيستند و همه چيز هستند، بازآفريند. شايد اين علايق متضاد، نشانهي تضاد شخصيتي اوست، به اين معنا كه او از يكسو دلبستهاي هويت مدرن است كه در آشفتگيها و بيقاعدگيها و بيريختيهايي كاملا انتزاعيِ دالي و پيكاسو و ديگران روايت شده است، و از سوي ديگر روح شرقي او در نقاشيهاي ژاپني جلوه بر ميافروزد كه حتي «هراس» در آنها با كمال دقت و ظرافت با قلمموهاي جادويي و با رنگهاي متنوع و شاد و تقريبا تخيلِ متافيزيكي به تصوير كشيده شدهاند. اين تعلق دوگانه او به دو نوع نقاشي مبين دوگانگيِ ساختار وجودي او است؛ او در واقع در اين ساحتِ دوگانهي شرقي و غربيِهنر، بيرونگستري وجوديِ خويش را باز مييابد. اگر علاقه او با اين نقاشيهاي خاص را با پروژهاي فكري او كه عبارت از «سياليتِامر مذهبي» است در كنارهم قرار دهيم شخصيتِ او را بهتر خواهيم فهميد، او چنانكه خودش ميگويد:«هيچگاه تجربهي مذهبي نداشته است»، اما اينكه از ميان بيشمار موضوع هنوز به سراغ مذهب ميرود، به اين معنا است كه مذهب وجود او را مسئلهدار ساخته است و او با تاكيد بر سياليتِ امر مذهبي تلاش ميكند خود را از اين مسئله برهاند، چيزي كه به نظرم ناممكن است، زيرا مذهب بخش ناخودآگاه و همان خاطرهاي گذشتهي اوست كه حتي اگر سارا در قلمرو آن همچون داروسازآمپوردان، تا جستجويِ هيچ مطلق پيش برود، بازهم سوار بر گاري خيالي در چهرهاي جنگ و آدمخواري در پاييز، در هستيِ وامانده و تنهايي جنونزدهاي او، همچون شبحي ظاهر خواهد شد. او با پروژهي سياليتِ امر مذهبي در حقيقت مذهب را نفي ميكند، اما مقاومتِ مذهب به صورت يك امر پروبلماتيك دليلي است بر اينكه او بيش از هركسي ديگري دغدغهي امر مذهبي دارد.
باوجود آنکه او با شور و هیجان بسیاری تابلوها را تفسیر می کرد، من از آن ازنقاشيهاي انتزاعي چيزي سر در نميآوردم، شايد اين گسستگي و بيگانگي با دنياي هنر به معناي آن باشد كه من در دنياي امروز جايگاهي تعريف شدهاي ندارم و از معادلهي هستي به كلي كنار گذاشته شدهام. البته تعبير «سردرنياوردن» چندان درست نيست، زيرا نقاشي آزمون «رورشاخي» است كه هركسي در آن تجربياتِ خوب و بد زندگياش را مييابد؛ آيينهي جهان نمايي كه هرانساني در برابر آن بايستد چهرهاش را ميبيند و حتي اگر به اسرار و رازهاي نقاشي پي نبرد، باز هم «از ظن خوديار» آن خواهد بود و تابلوهاي همان جامِمي جمشيدي است كه هر كسي ميتواند به اندازهاي قدر تشنگياش از آن بنوشد. همانگونه در صدايِ موسيقيِ حرفهاي دل خود را ميگوييم در نقاشي تقدير روايت شدهاي خويش را ميخوانيم.
در بخشي از نمايشگاه به صورت اتفاقي به مجموعه عكسهاي هنري «دوجبيسلي» برخورديم كه موضوع آن «نسلكشي و منظره» بود، يعني منظره به مثابهي شاهد خاموش قتل عام و جنايتها كه پس از گذشت سالها همه چيز را به خاطر دارد. با آنكه اين مجموعه از حيثِ هنري ارزش چنداني ندارند، اما براي من بيش از آثار هنري ديگر معنا داشت، شايد به اين دليل كه «عكاسي» چنانكه پيربورديو جامعهشناس فرانسوي ميگويد:«هنر فروماندگان است» و من به عنوان فرد متعلق به گروه فرومانده ميتوانم با آن بيشتر ارتباط بر قرار كنم، اما اين توجيه چندان درست نيست، زيرا عكسهاي هنري زيادي را در آنجا ديدم كه هرگز برايم جالب نبودند. به نظر ميآيد دليل اصلي جاذبهاي نسلكشي و منظرهاي دوج بيسلي براي من آن بود كه روايتِ سرگذشتِ تاريخي من است و همچنين با مسئلهي ذهني كه من با آن درگير هستم، يعني نسلكشي و خاطره يا خاطره سكوت عميقا ارتباط دارد. من عاشق تحقيق در اين موضوع هستم و از آنجا كه «درساحتِ عشق همهچيز قادر به تكلم است» هر آنچه به اين موضوع ارتباط پيدا ميكند با من سخن ميگويد و از اين رو من ميتوانستم صداي فاجعه و كشتار را از اين مجموعه بشنوم. سايههاي روي يخ كه عنوان يكي از اين عكسها بود همان ارواح سرگردان و نالنده در برهوتِ قربانيان است كه در ميان اين جنگلزار اوراح پيكرهاي تكه تكهشده و زخمي و خاكستر تنهاي به آتش سوختهي شان را جستجو ميكنند. دوج بيسلي از سر مسئوليت و به هدفِ فريادكشيدن نداي خاموش قربانيان، از اين منطقهي قتل عام و حزنانگيز، از اين منطقهي كه سربازان آمريكايي در ميان درختان زنان و كودكان بومي را كه ساكنانِاصلي اين سر زمين بودهاند شكار ميكردهاند تا آخرين بقاياي مردمان بومي اين سر زمين را كه همان زنان و كودكان است نابود كنند، عكس گرفته است تا نسلكشي كه در آنجا اتفاق افتاده از يادها نرود و در خاطرهها جاودان بماند. آيا منظره به عنوان يك شاهد صادق خاطرهها را حفظ ميكند؟ شايد آري، چنانكه منظرهاي افشار در غرب كابل تا هنوز خاطرهي كشتار و نسلكشي را به ياد دارد و شايد هم نه، همانگونه كه ارزگان و دايه و فولاد، و دهراود فاجعهها را در كيفِ دود غليظ ترياك و نشئگي چرس و حشيش فراموش كردهاند و شايد هم بستگي به ما دارد كه يا همچون دوجبيسلي در چشمانداز منظره، فاجعهها را با نگاه خيرهاي اوليس تا قعر كشتار ونسلكشي دنبال ميكينم يا پا جا پاي جنايتكاران گذاشته و خاطرههاي قتلعام را، مكرر در مكرر قتل عام نماييم. آنچه اين مجموعه به من آموخت فهم ريشهكني بوميان توسط سربازان آمريكايي بود و البته مهمتر از آن اينكه اگر بصيرتِ كافي داشته باشيم ميتوانيم در آيينهي منظرهها، نسلكشي و فاجعههاي انساني را ببينيم. كافي است به ويرانههاي دشتِبرچي و افشار نگاهي بياندازيم، منظرههاي كه به زبان قتلعام و گورهاي دستهجمعي سخن ميگويند. در دقايق آخر به عكسهنريِ از «جان وربرگ» بر خورديم كه عنوانش «خبرهايي از افغانستان» بود. عكسي نه چندان پيچيده اما در بر دارندة يك پيام بسار مهم و آن اينكه جهانيان، حتي روشنفكرترين آدمهاي امروز، افغانستان را از طريق روزنامههاي خبري ميشاسند و تصوير افغانستان در ذهن جهانيان، نه تصوير واقعي آن بلكه همان است كه ژورناليستها آفريدهاند. به نظر ميرسد اين شهود هنرمندانة وربرگ تا حد زيادي حقيقت دارد؛ افغانستان براي جهانيان همان است كه روزنامهها ميگويند: محل كشتِ خشخاش و بهشتِآسماني تروريستها، در حاليكه واقعيت افغانستان بسي پيچيدهتر از آن است كه در روزنامههاي خبري بازتاب يافته است. آه! يادم نرود، هنگام خروج، در تالار پخشِ فيلم كه خيلي هم تاريك و رعبآور بود نارسيسيس را ديديم كه شيفتهاي تصوير خويشتن شده بود و مجنونوار تصوير ليليگونهاش را در ميان درياچه در آغوش گرفت و مرد.
به هر حال يك روز به يادماندني بود. سارا در نقاشيهاي انتزاعي در جستجوي هيچ مطلق بود و در قلم موهاي ژاپني به دنبال روح شراقياش و من در متن جنونزدگي و هذيانجزئي خويش روي سايههاي يخي، خاطراتِ نسلكشي را در منظره دنبال ميكردم. وقتي دالي «ساعت زنگدار نرم» را كه در حقيقت نشانهي دوام خاطره است خلق كرد از گالا پرسيد آيا پس از ديدن اين تابلو تا سه سال ميتواني آنرا فراموش كني؟ گالا پاسخ داد هيچ كس از لحظهاي كه آنرا ميبيند تا آخر عمر فراموش نخواهد كرد! من نيز اين روز به يادماندنيرا به خاطر خواهم داشت، مخصوصا منظره و نسلكشي دوج بيسلي را هرگز نميشود فراموش كرد. بايد از سارا تشكر كنم كه سبب شد به اين نمايشگاه برويم، وقتي سوار ماشينش شديم به من گفته بود تابلوهاي نقاشي خصلتِ تداعيكنندگي دارد چيزهاي زياديرا به باد ما ميآورد. آري! او درست گفته است، ديدنِ اين نمايشگاه خاطراتِ گذشته را در دلم زنده كرد و سبب شد آنها را سر از نو مرور كنم.