مسعود هم رفت. آن چشمهاي عميق و درخشان و مهربان، آن پيشاني مواج و نگران، آن لبخندهاي اميدبخش، آن گامهاي استوار، آن دستان گشاده و مصمم، آن گفتار دلنشين و دوستداشتني، آن انديشههاي ژرف، و آن آرزوها و اميدهاي بلند.
چه سخت است گفتن و نوشتن در باره مسعود؛ در باره آن صخره سخت و تناور و پابرجا، در باره آن جويبار زلال و نغمهخوان، در باره آن گل خوشبوي رنگين، در باره آن آسمان پهناور آبي.
اي مسعود! تو اميدي كوچك نبودي. تو اميد يك ملت بودي. ملتي رنجكشيده، درد كشيده، ملتي تنها در اين جهان بزرگ، فراموش شده در كنار مام ميهن. آواره، بيمار، ناتوان.
اي مسعود! به من بگو چگونه میتوانم به آن پسرک كوچكی كه از كار سنگين و پر مشقت و تحقيرآميز روزانه به نزد مادرِ تنها و خواهر بيمارش باز ميگردد و ميگويد: "يك روز مسعود مياد و مارو با خودش به گلبهار ميبره، به خونمون ميبره"؛ بگويم كه مسعود رفته است، مسعود ديگر نيست. چگونه به آن پسرك بگويم كه تو تنها اميد خود در اين جهان بزرگ، در اين جهان لبريز از ثروت و لبريز از قدرت را از دست دادهاي؟ چگونه بگويم كه اميد تو قرباني تعصب و قرباني جهل «سياهپوشان» شده است؟
اي مسعود! افغانستان، سرزمين مقدس آريانا، برخواهد خاست، بر خواهد دميد، شكوفان خواهد شد؛ از ميان دانههاي نيرومندي كه تو بر زمينش افشاندي.
همه كوههاي هندوكش بر تو خواهند باليد؛ بر تو شيري كه دامنههاي پر غرورش را از هجوم بيگانگان دور داشتي و آنجا را به آهنگ هيچ سرزميني ترك نكردي. همه كوههاي سر به فلك كشيده و همه درههاي ايرانزمين، ايران بزرگ، بر دره پنجشير غبطه خواهند خورد كه گوهر پيكر خفته ترا در آغوش دارد. كوههاي پنجشير به خود ميبالند كه تو از دامانشان برخاستي. مادران كابلستان همچو تهمينه كابلي به خود ميبالند كه پرورنده رستمي ديگر بودهاند.
اي مسعود! رود پنجشير، نغمه خوش كوهساران خراسان باستان را به كنار آرامگاه تنهاي تو، به كنار آن درخت بيدي كه گفته بودي «يادگار نياكانت» بوده، ميرساند. باد بدخشان هر بامداد بوي خوش گلهاي صحرايي و نغمه پرندگان پامير، بام ايران، را براي تو به ارمغان خواهد آورد؛ پرندگاني خوشخوان و پرندگاني با سرودهايي غمانگيز.
مسعود! من ميدانم كه بلنديهاي البرز باستاني و كوهساران هُكر، به بلنداي قامت و آرمانهاي تو غبطه خواهند خورد. به ايستادگي و عزم تو همه كوهستانها همه قلههاي سركش غبطه خواهند خورد. تو آزادي ميهن را نخواهی دید؛ همانگونه كه كاوه آهنگر و آرش كمانگير نديدند.
اي وطن! كجاست آن شاهين بلند پرواز اَپورسِن؟ كجاست آن سيمرغ ياريرسان ايران؟ كجاست آن شير درههاي مغموم و فراموش شده؟ كجاست آن آهوي تيز روِ ستيغهاي سربلند هندوكش؟ كجاست آن بادِ آورندة نغمهها و سرودها؟ كجاست اي وطن؟ كجاست آن مردي كه همة جوانياش را به پاي آرمانهاي تو، به پاي سربلندي و سرافرازي تو ريخت؟ كجاست آن مردي كه قلبش تنها به عشق آزادي تو ميطپيد و ميگفت: "ما براي آزادي ميرزميم. براي من زيستن در زير چتر بردگي بدترين نوع زندگي است. اگر آزادي ما بر باد رفت، اگر غرور ملي ما شكسته شد، زندگي براي من كوچكترين لذت و ارزشي نخواهد داشت." او كجاست اي وطن؟
مسعود! كاش به همه گفته بودي كه با تو چه كردند. دشمنان را ميدانيم. كاش به همه گفته بودي كه «دوستان» با تو چه كردند. هموطنان، همسايگان با تو چه كردند و آنان كه با تو دست پيوند و دوستي داده بودند. افسوس كه تو تا زنده بودي جز به راز سخن نگفتي.
مسعود هم رفت. آن چشمهاي عميق و درخشان و مهربان، آن پيشاني مواج و نگران، آن لبخندهاي اميدبخش، آن گامهاي استوار، آن دستان گشاده و مصمم، آن گفتار دلنشين و دوستداشتني، آن انديشههاي ژرف، و آن آرزوها و اميدهاي بلند.
چه سخت است گفتن و نوشتن در باره مسعود؛ در باره آن صخره سخت و تناور و پابرجا، در باره آن جويبار زلال و نغمهخوان، در باره آن گل خوشبوي رنگين، در باره آن آسمان پهناور آبي.
اي مسعود! تو اميدي كوچك نبودي. تو اميد يك ملت بودي. ملتي رنجكشيده، درد كشيده، ملتي تنها در اين جهان بزرگ، فراموش شده در كنار مام ميهن. آواره، بيمار، ناتوان.
اي مسعود! به من بگو چگونه میتوانم به آن پسرک كوچكی كه از كار سنگين و پر مشقت و تحقيرآميز روزانه به نزد مادرِ تنها و خواهر بيمارش باز ميگردد و ميگويد: "يك روز مسعود مياد و مارو با خودش به گلبهار ميبره، به خونمون ميبره"؛ بگويم كه مسعود رفته است، مسعود ديگر نيست. چگونه به آن پسرك بگويم كه تو تنها اميد خود در اين جهان بزرگ، در اين جهان لبريز از ثروت و لبريز از قدرت را از دست دادهاي؟ چگونه بگويم كه اميد تو قرباني تعصب و قرباني جهل «سياهپوشان» شده است؟
اي مسعود! افغانستان، سرزمين مقدس آريانا، برخواهد خاست، بر خواهد دميد، شكوفان خواهد شد؛ از ميان دانههاي نيرومندي كه تو بر زمينش افشاندي.
همه كوههاي هندوكش بر تو خواهند باليد؛ بر تو شيري كه دامنههاي پر غرورش را از هجوم بيگانگان دور داشتي و آنجا را به آهنگ هيچ سرزميني ترك نكردي. همه كوههاي سر به فلك كشيده و همه درههاي ايرانزمين، ايران بزرگ، بر دره پنجشير غبطه خواهند خورد كه گوهر پيكر خفته ترا در آغوش دارد. كوههاي پنجشير به خود ميبالند كه تو از دامانشان برخاستي. مادران كابلستان همچو تهمينه كابلي به خود ميبالند كه پرورنده رستمي ديگر بودهاند.
اي مسعود! رود پنجشير، نغمه خوش كوهساران خراسان باستان را به كنار آرامگاه تنهاي تو، به كنار آن درخت بيدي كه گفته بودي «يادگار نياكانت» بوده، ميرساند. باد بدخشان هر بامداد بوي خوش گلهاي صحرايي و نغمه پرندگان پامير، بام ايران، را براي تو به ارمغان خواهد آورد؛ پرندگاني خوشخوان و پرندگاني با سرودهايي غمانگيز.
مسعود! من ميدانم كه بلنديهاي البرز باستاني و كوهساران هُكر، به بلنداي قامت و آرمانهاي تو غبطه خواهند خورد. به ايستادگي و عزم تو همه كوهستانها همه قلههاي سركش غبطه خواهند خورد. تو آزادي ميهن را نخواهی دید؛ همانگونه كه كاوه آهنگر و آرش كمانگير نديدند.
اي وطن! كجاست آن شاهين بلند پرواز اَپورسِن؟ كجاست آن سيمرغ ياريرسان ايران؟ كجاست آن شير درههاي مغموم و فراموش شده؟ كجاست آن آهوي تيز روِ ستيغهاي سربلند هندوكش؟ كجاست آن بادِ آورندة نغمهها و سرودها؟ كجاست اي وطن؟ كجاست آن مردي كه همة جوانياش را به پاي آرمانهاي تو، به پاي سربلندي و سرافرازي تو ريخت؟ كجاست آن مردي كه قلبش تنها به عشق آزادي تو ميطپيد و ميگفت: "ما براي آزادي ميرزميم. براي من زيستن در زير چتر بردگي بدترين نوع زندگي است. اگر آزادي ما بر باد رفت، اگر غرور ملي ما شكسته شد، زندگي براي من كوچكترين لذت و ارزشي نخواهد داشت." او كجاست اي وطن؟
مسعود! كاش به همه گفته بودي كه با تو چه كردند. دشمنان را ميدانيم. كاش به همه گفته بودي كه «دوستان» با تو چه كردند. هموطنان، همسايگان با تو چه كردند و آنان كه با تو دست پيوند و دوستي داده بودند. افسوس كه تو تا زنده بودي جز به راز سخن نگفتي.