صفحه نخست > فرهنگ، ادبیات و هنر > آتیش ده دیل مه یه کوجا کنوم ما

آتیش ده دیل مه یه کوجا کنوم ما

زندگی زنجیر شده در چاردیوار غربت توآم با محیط دلگیر قی آور و محکوم شده در آن چنان درد زا است آزادی و پرواز یگانه رویا آنها است و چاره جزء دلخوش کردن به هوای وطن ندارند.
اسد کوشا
جمعه 4 می 2012

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

از نظرگاه پدیدارشناسی فیزیکی، هنر حرکت معینی از اتم ها و مولکول ها است تابع ذرات نامرئی فهم ناپذیر و از منظر پدیدارشناسی انسان-اجتماع، عصیان آشکار مکنونات انسان اجتماعی علیه طبیعت، اخلاق و فرهنگ حاکم است ویا آینه تخلیق گر ذهن-روح است که احساسات، خواست ها، گفته ها و گریه های روح پرخاشگر انسان را آینه داری می کند.

هنر جهش آزاد، عصیان انارشیست، غیر وابسته و مهلم از روح ناب است که من را از فرامن و روح را از تن آزاد می سازد، جهشی که هیچگونه ارزشی در زیبای شناسی ذاتی فرم و محتوا نمی بیند، بلکه یگانه هدفش بیان درونمایه روح است نه مفهوم و معقول بودن آنچه بیان می کند و به عکس دیگر نهاد های اجتماعی هیچگونه غایتی ندارد، بلکه روحی در روح خود.*

از نظرگاه پدیدارشناسی فیزیکی، هنر حرکت معینی از اتم ها و مولکول ها است تابع ذرات نامرئی فهم ناپذیر و از منظر پدیدارشناسی انسان-اجتماع، عصیان آشکار مکنونات انسان اجتماعی علیه طبیعت، اخلاق و فرهنگ حاکم است ویا آینه تخلیق گر ذهن-روح است که احساسات، خواست ها، گفته ها و گریه های روح پرخاشگر انسان را آینه داری می کند.

از دیدگاه جامعه شناسی تاریخی، هنر محصول تاریخ است، تاریخی که هنرمند در بستر آن آب بستن می گیرد و پرورش می یابد. از این منظر انسان هنرمند در تاریخ و مکان زیست گاه و دل اجتماع هم نوعان خود در اثر کنش دنیای انفسی در مقابل رخداد های تاریخی و در نتیجه سرکوب هستی های درونی توآم با خرد انسان تاریخی در اجتماع دست به عصیان زده عواطف، گرایش و آرزو شخصی و یا هم جمعی خود را در بستر زمان و مکان در تقابل جو توتالیتار تاریخ گاه خودآگاهانه و اکثر ناخودآگانه تبارز داده، دست به آزاد سازی روح انسان تاریخی در بستر تاریخ می زند.

باری، در این نوشته کوتاه نگاه اجمالی می اندازیم به ناب ترین زمزمه های روحی مردمان که مانند سایر ملل در گذر تاریخی و در تنهایی ترین لمحه غم بار دست به آفرینش ناب ترین سروده های هنری یازدنند، سروده هایی که جدا از هنری ترین کشش هنر خواننده و یا شنونده را با روح حساس انسانهای دردمند و رنجوری آشنا می سازد که در قعر کوه های سربه فلک کشیده از دست جور طبیعت فریاد بر می آورند.

و آن بی شائبه ترین آفرینش های هنری، دوبیتی هایی است که از سینه سرایندگان گم نام و اکثرآ بدون سواد خواندن-نوشتن به جوشش آمده در دل ادبیات بومی این مرزوبوم خود را در بد ترین شرایط تند باد های ازخودبیگانگی و نیستی حفظ داشته اند، دوبیتی هایی که غزل سرای شکست ها، آرزوها و تلخ کامی های نسلی از بشر است. در لابه لای این دوبیتی ها عشق، جبر تاریخ، اختلافات طبقاتی و ستم زمانه چنان با زبان شیوا و زیبا بیان شده است که خوانش آنها نه تنها خواننده را با محیط و جو سرایندگان آشنا و مآلوف می کند بلکه خواننده بومی لمحه لمحه خود را در بندبند دوبیتی ها به تماشا می نشیند.

و اینک به خوانش، تبیین و درک بعضی آنها می پردازیم که دادگر آتش فروزان در سینه و عقده تلخ در گلو پاره پاره جامعه ای است که از زندگی صرفآ رنج، درد، شکست و زخم به ارث برده است:

آتیش ده دیل مه یه بیگاه و صبا

آتیش دیل خوره کجا کنوم ما

الحق هزاستان یکی از سرزمین های صعب الزیستی است که در شامزار تاریک آن درخشش سحر کم به دید می رسد. سرزمینی با مردمان کمند شده، چهره های آفتاب سوخته و کودکان پیر آژند بر چهره، مردمانی که از بدو پاگذاشتن در جهان تا فرجامین نفس های حیات محکوم به سوختن در تنور فقر، هجران، غربت، سیه روزی و فلاکت زدگی است، سرزمینی که در روند زیست فقط و فقط به گونه ققنوس در آتش خود آرام آرام می سوزد و می سازد، ققنوسی که "بیگاه و صبا"، غروب و سحر، بهار و زمستان ندارد، زمان برای او به مثابه آتش دوزخ سوازان خدا است که به جرم بودنش عشق را، آزادی را ، وطن را و انسان بودن را می سوزد، ققنوسی که نه بال پرواز دارد و نه جان رفتن.

شعله فروزان در دل دوبیت بالا مندرجه "ققنوس" نیما است و حقاکه آنقدر با هم، هم زبان، هم درد و هم درک است که گویی هر دو در یک سینه مشتعل بوده است.

ققنوس، مرغ خوشخوان، آوازه ای،

آواره ماند از وزش بادهای سرد،

برشاخ خیزران،

بنشسته است فرد.
...


بانگ شغال و مرد دهاتی

کرده است روشن آتش پنهان خانه را.

...

حس می کند که آرزوی مرغ ها چو او

تیره ست همچو دود. اگر چند امیدشان

چون خرمنی زآتش

در چشم می نماید و صبح سفیدشان.

...

آن مرغ نغزخوان،

درآن مکان زآتش تجلیل یافته،

اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،

ناگاه، چون به جای پر و بال می زند

...

باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ

خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ

پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در**.

انسان هزارستانی، فردی است که آغاز تا آخرین دم از حنجره بغض آلود و خونین درد و رنج خود بانگ سوختن را فریاد می کند و زار زار می نالد شعله های "پنهان خانه" دوزخیانی را که در جا حرکت می کنند، می سوزند و می سوزند تا خاکستر شوند.


الا ابر سیاه پاره پاره

دیلم تنگه از ملک هزاره

مناطق هزاره نشین مانند سایر وطن پوشیده از ابر سیاه و آوار و آکنده از حزن، دلتنگی و تنهایی است، از همین رو، بی سبب نیست که "ابر سیاه" و "آسمان کبود" از بالاترین بسامد در ادبیات آنها بر خوردار است. انسان در این سرزمین تا اندازه تنها و اندهگین است که مخاطب جزء خود سیاهی، تنهایی و سایه اش ندارد و به همین دلیل راوی نمی گوید و نمی تواند بگوید "الا ای همزبان همراز دلم" بلکه می گوید الا ابر سیاه پاره پاره، دلم خون است از این ملک بیچاره.
برعلاوه انسان هزارستانی گزینه دیگر نیز ندارد، و گاهی اگر از روی ناچاری و فقر راهی غربت می شود در عالم غربت سخت تر از وطن در قفس گیر کرده زره زره آب می شود.

الا ابر سیاه پاره پاره

خبر از ما ببر ملک هزاره

اگر یارجان زتو احوال بپرسه

بگوی نوکر شوده رخصت نداره

چنانچه سرده بالا تداعی گر است آنها در غربت با فجیع ترین وضع بهره کشی، توهین، تحقیر و شماتت رو-به-رو اند.

سرکوی بیلن یگ دانه گندوم

غریبی می کنم در مولگ مردوم

غریبی کرده کرده تاز گشتم

به پیش دوست و دشمن خوار گشتم

اکثر هزاره ها در حیات اقتصادی شان اندک ترین بهره از نیرو کار شان نمی برند. آنها که با بازوان خود آسمان خراش های تهران را در عرصه سه دهه ساخته اند امروز به آوارگانی می مانند که نه در وطن منزل ونه در کشور میزبان سرپناهی برای زیست دارند، به عکس از توشه کار آنها دیگران شکم کشیده اند. شاید مبالغه نباشد اگر بگوییم که اکثریت هزاره توآم با غربت زاده می شوند، چند صد سال حاکمیت قبیله در سرزمین آبایی آنها سبب شده است که آنها اندک ترین سهم مادی و معنوی از وطن نبرند و جای آن آنچه به آنها از وطن به ارث رسیده است حاشیه نشینی ، خاکستر نشینی و غربت است.

قفس تنگه نمی تانم پریده

وطن دوره نمی تانم رسیده

خوداوندا وطن پاینده باشه

نگار نازوک من زینده باشه

زندگی زنجیر شده در چاردیوار غربت توآم با محیط دلگیر قی آور و محکوم شده در آن چنان درد زا است آزادی و پرواز یگانه رویا آنها است و چاره جزء دلخوش کردن به هوای وطن ندارند. اینجانست که روح اسیر آزادی خواه در تنگه قفس استعمار دیگران و در تقابل با دنیای جبروت بیرونی قرار گرفته راوی را وادار به سرایش ناب ترین ترانه روحی اش که وطن دوستی و رسیدن در آغوش یار است، می کند.

وهمین طورعشق، آن خدایی ترین گوهر انسان و هجران آن دردناکترین سوزش نیش گژدم با بالاترین بسامدها در دوبیتی های هزارگی لمس می شوند:

الهی در بگیره ای زمانه

کسی قد یار خود شیشته نتانه

سنتی بودن جامعه، ناپسند بودن عشق در فرهنگ حاکم، و استبداد هنجارهای ضد انسانی از پدیده های است عشق و عاشق شدن را نه تنها میوه ممنوعه می شمارند بلکه عاشق شدن در سنت حاکم تابویی که باعث آبروریزی قبیله-سنتی طرفین (ولی به دلیل مردسالاربودن جامعه بیشتر از دختر) می گردد و در سنت حاکمه هزاره ها جایگاه عاشق و معشوق نزدیک است با جایگاه بد اخلاقان، از همین رو در این جامعه شعله عشق میان دو جوان توآم با التهاب، ترس، تهدید و گاهی خودکشی و فرار روشن می شود.

چه خوب بالا بیلن اندام مه یاریم

موغول دوختر بامیان نه یاریم

دان درگه ایسته شودی شی نوربند

قد ازمه خندیده شی نوربند

ویا

شیرین جان از قلای بلنه یوم ما

بغل واز کو که سرما خورده یوم ما

بغل واز کو مرا شیفت نفس کش

که امو یاری قدیم گینه یوم ما

در برودت تنهایی آنهم در سردستان چون هزارستان تنها نویدی که آینده سرد را نوید گرم شدن می بخشد وصال و برهنه خوابیدن در آغوش یار است. اما دریغ و درد که عشق در این سرزمین طفلی است معصوم با پیکر زخم آگین و پای خونچکان در جست-و-جوی آغوش گرم مادر، مریمی که باید برای پاکدامنی خود و مصومیت عسیی یش از زیر چرخ آدم خوار زمانه و ریش خندیدن های هر کس و ناکس عبور کند.

دان درگه غزل خندی شی توغ کو

قدی دیگرو تو را گشتی شی توغ کو

بی وفایی، بی وفایی دختر از پسر و یا معکوس از سوژه های دیگر دوبیتی هاست که به آنها خصلت فلسفی و سورئال می بخشد، سوژه ای که انتی گونیسیم دورنی انسان را بیشتر در معرض درک و فهم ما گذاشته، جنبه های منفی شخصیت انسان را مانند شکسپیر در دشمنی تاریخی سرنوشت قهرمان "رومئو و ژولت"، و یا هم شهوت پرستی اهریمنی انسان را در وجود قهرمانان کامو زنده می کند که طی آن خواننده دوبیتی هزارگی نا خواسته، تنهایی ازلی انسان تاریخی-نوعی را به لمس می نشیند، و باور می کند که انسان موجودی است تنها و ناشناخته.

به درگاه خودا ناله کنوم ما

دردای دیل خوره پاره کنوم ما

پناه جستن در پناه گاه اسطوره شاید تنها ابزاری است که ساکینان هزارستان را در آغوش خود می پذیرد، زیرا وقتی دردی در درون جامعه ای می پیچد و هیچ روزنه برای خروج نمی یابد، لاجرم آدمها لخت و پا برهنه به پیشگاه خدا می روند تا وحشت ناکترین تنهایی و جان کاه ترین درد شان از حنجره خدا زار زار گریه کنند.

در پایان به عنوان حسن ختام باید یادآور شد که چنانچه هنر آینه روح انسان است، ادبیات آینه دار بیداری آن روح است، هسته ای که دادگر آزادی بخشی، شورانگیزی و وصاف زیبایی شناختی و ظرف ارضای زیبایی شناسی ، بیانگر آرزوهای بربادرفته و امید های تازه- حس نوستالوژیک گذشته و نی نواز عشق بیکران به آینده است. اما سیل حرکت ما جهان سومی ها به طرف تمدن سرمایه سالار از یک سو، و چسبیدن به سنت های وارده شده از دیگر سو سبب شده است که این اصیل ترین سرمایه هنری بومی در استحاله فضای کنونی در سراشیب نیستی قرار گیرد. به امید اینکه وجدان های بیدار بومی به اصالت و عظمت این میراث ادبی پی برده و به حراست و پاسدار آن همت گمارند.

(*) مراد از روح "هستی درونی انسان" است.

(**) در گزینش "ققنوس" نیما، از طرف نگارنده تلخیص صورت گرفته است.

(***) اکثر دوبیتی ها از "دوبیتی های عامیانه هزارگی"، تآلیف جواد خاوری برگرفته شده است.

گالری عکس

آنلاین :
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید

پيام‌ها

  • محترم کوشا؛

    کوشش شما در جهت معرفی اشعارِ بومی مردم هزاره قابل ستایش است. متاسفانه نگرشِ شما به "هنر" بسیار کلی است. باید در این زمینه مشخص حرف زد. یک اثرو یا یک متنِ ادبی اتفاقا هنگامی به هنر بدل می گردد که محتوا با فرم موفقانه درآمیزد و پیام آن دردِ انسان ویا شگفتی ها و پلیدی های زنده گی فردی و اجتماعی را بازتابد. از این منظر که نگاه کنیم تقسیم هنر به "بومی" و غیر "بومی" جایز نیست. دو بیتی هایی را که شما به عنوانِ نمونه آورده اید دوبیتی های "فولکلولوریک" اند که در همان حوزه قابل بررسی می باشند؛ یعنی "هنرفولکولوریک" که فاقد روحِ جهانی است. همان طور که شما به درستی نوشته اید این دوبیتی ها برای تحلیل و بررسی مصایب وستم اجتماعی بسیار کارآ هستند. نثرِ شما نیز جالب است و خوشم آمد. به یک نکته می خواهم اشاره کنم: شما نوشته اید: "شامزار تاریک". از نظرِ من در مفهوم "شامزار" صفت تاریک مستتر است و تکرار آن همان "تاوتولوژی"-همان گویی- است. این نخستین نوشته بود که از شما خواندم. برای شما موفقیتِ روز افزون آرزو دارم.

    • به دوست بی نام

      اینکه هنر چیست، بحث گسترده می طلبد و بدون شک نگارنده قصد بحث چیستی هنر را در مقاله" آتیش ده دیل مه یه کوجا کنم ما" نداشت و هدف از پرداختن به آن به طور مقدمه صرفا مدخلی بود در متن نه بیش. اما در باب "هنر جهانی" باید یاد آور شد که بر می گردد به اینکه ما چه معیاری برای ارزش گذاری "هنر جهانی" قایل هستم. در بحث های پساساختارگرایانه "بومی ترین هنر" را می شود اگر نه " جهانی ترین هنر " بلکه " هنر جهانی" دانست. البته مراد از "هنر" در این مبحت به فرض" دنبوره" یا "دو بیتی هزارگی" نه، بل گوهر یا درون مایه آن است که از یک آبشخور مایه گرفته در فرم های مختلف نظیر "گیتار"، "دنبوره" و... ظاهر می شوند. بر این اساس این "تداخل گوهر هنر " است که هنر در هم می آمیزد و جنبه جهانی به خود می گیرد. برای فهم بیشتر کافی است اشعار اولیه یونان را در مقابل بعضی دو بیتی های عامیانه هزارگی قرار دهیم ویا شکسپیر را با حافظ به مقایسه گیریم. از طرفی حق کاملآ با شماست چون شما نگاه تخصصی به شناخت دقیق انواع هنر یا ادب دارید و به این دلیل دست به رویکرد صرفا "گونه شناختی" یا "typology" می یازید که بنده هم با شما موافق ام، اما فی نفسه آنها آفرینش هنری اند اما با اشکال گونه گون. افزون بر این در حوزه ادبیات " آشنایی زدایی" در زبان جائز است، از همین رو گمان نمی کنم به قلم بستن" شامزار سیاه تاریک" با آنکه "تکرار مکررات" است، ایرادی داشته باشد.

    • با سلام!
      دنبوره یک نام بی معنا است.دمبوره درست است.دم به معنای روح وجان وروان انسان.
      دمبوره یک کلمه صد درصد ناب هزاره یی است.دمبوره نشان روح هنر ونشانه قدامت فرهنگی ازره ها یا هزاره ها است.به نظر من بسیاری کلمات ناب دری که فقط در لهجه هزاره ها یا ازره ها وجود دارد،نشان می دهد که ما گوینده گان اصلی این زبان استیم.از جمله همین دمبوره.چون دنبوره ویا تنبور که ایرانی ها یا همان پارس ها می گویند به کلی بی معنا است.چون وقتی دمبوره نواخته میشود روح وروان را تحت تاثیر قرار می دهد.نه تن را.ودر فرهنگ گفتاری هزاره ها مراد از دم همان روح وروان آدمی است.واین نام نشان می دهد که ما گوینده گان اصلی این زبان ومیراث دار فرهنگ خراسان کهن استیم.
      در بین نویسنده گان هزاره دونفر استند که این ادعا را دارند که هزاره ها وارثین اصلی زبان دری استند.یکی فاضل کیانی است ودیگری شوکت علی محمدی.ونفر سوم هم جناب یعقوب یسنا است که یک مقاله جالب در این رابطه دارد.یعقوب یسنا هم یک شیر بچه ازره است.به نظر من ما باید از این نویسنده گان تقدیر وتشکر کنیم وکار های ونوشته های شانرا قدر بدانیم.

    • با سلام!
      دنبوره یک نام بی معنا است.دمبوره درست است.دم به معنای روح وجان وروان انسان.
      دمبوره یک کلمه صد درصد ناب هزاره یی است.دمبوره نشان روح هنر ونشانه قدامت فرهنگی ازره ها یا هزاره ها است.به نظر من بسیاری کلمات ناب دری که فقط در لهجه هزاره ها یا ازره ها وجود دارد،نشان می دهد که ما گوینده گان اصلی این زبان استیم.از جمله همین دمبوره.چون دنبوره ویا تنبور که ایرانی ها یا همان پارس ها می گویند به کلی بی معنا است.چون وقتی دمبوره نواخته میشود روح وروان را تحت تاثیر قرار می دهد.نه تن را.ودر فرهنگ گفتاری هزاره ها مراد از دم همان روح وروان آدمی است.واین نام نشان می دهد که ما گوینده گان اصلی این زبان ومیراث دار فرهنگ خراسان کهن استیم.
      در بین نویسنده گان هزاره دونفر استند که این ادعا را دارند که هزاره ها وارثین اصلی زبان دری استند.یکی فاضل کیانی است ودیگری شوکت علی محمدی.ونفر سوم هم جناب یعقوب یسنا است که یک مقاله جالب در این رابطه دارد.یعقوب یسنا هم یک شیر بچه ازره است.به نظر من ما باید از این نویسنده گان تقدیر وتشکر کنیم وکار های ونوشته های شانرا قدر بدانیم.

    • آقای فیمور ( یا شاید تیمور ، چون فیمور بی معناست) سلام . دوست ارجمند ، دنبوره ، دمبوره و یا دوتار نوع آله نوازنده گی است که بدون پرده بوده و در شمال اوغانستان در بین ملت های تاجک ، ازبک و هزاره از جایگاه بسزایی برخوردار است و علت آنهم در ساده گی نواختن این آله است که تنها به زیر و بم چیده میشود . اما تنبور به شکل پرده دار بوده و نوازنده مجبور است آنرا حین نواختن به پرده ها بچیند . اینکه شما نوشته اید دمبوره یا تنبور اشتباه کرده دو آله کاملأ متفاوت در آوا و صدای تار را در یک ردیف قرار داده اید . ایران ، پارس و خراسان چندی پیش یک سرزمین بوده که هزاره ها هم جز همین توده بزرگ تمدنی بوده اند .

    • دنبوره یا دمبوره؟

      "دمبوره" یا "دنبوره" کلماتی اند که در هرمونیتیک گفتمان معنی می گیرد، یعنی هیچ کلمه ای نمی تواند مفهومی افاده کند مگر اینکه فهم گفتمانی بر مدلول ها تکیه کند. برای اطلاعات بیشتر رجوع شود به: سوسور و گفتمان زبان.

    • کوشای عزیز؛

      پاسخ شما را خواندم و می پذیرم. موفق و سرفراز باشید!

  • جناب کوشا عرض ادب و ارادتمندی خدمت شما دارم.
    شما هنر ضد فرهنگ قلمداد کرده اید در حالیکه دوبیتی ها سرمایه فرهنگی ماست.

    • بامیانی عزیز

      وا-کنش هنرمند در تقابل با فرهنگ حاکم، تلاشی است که می کوشد تصویری از چهره ی روح آزادی طلب انسان را نقاشی کند، این جاست که می توان گفت: هنر عصیان-گری است علیه فضایی که در جولان آن هستی گرفته- دست به آزادسازی من(Id) از زندان فرا-من(super-id) که در متنٍ منٍ فرهنگی شکل می گیرد، می یازد.

  • او خدا چقدر مقاله جالب و با مزه از خواندنش واقعا لذت
    بردم .
    دوست عزيز اي كاش فرست ديگر يابم تا مقاله با اين كيفيت بخوانم.
    ميرحسن نايب. استراليا

Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس