صفحه نخست > دیدگاه > پیکار برای مرگ؛ قطعات ویرانی

پیکار برای مرگ؛ قطعات ویرانی

محمد خلیلی
پنج شنبه 21 می 2015

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

نخست, اگر این یادداشت به گونه ای باشد که خواننده نتواند به ارتباط منطقی قطعات آن پی ببرد و از طرفی حضور یک روح کلی حاکم بر تک تک کلمات آن را احساس کند به گونه ای که حیات ویران و تکه تکه ی افغانی در یک پیکر پاره پاره حتی در سبک نوشتار هم ظهور و بروز پیدا کند این بدان معناست که نویسنده در امر رهبری کلمات و آفرینش جملات در روایت ویرانی تا حدودی موفق بوده است.

چگونه کسی می تواند ناگهان وسط خیابان بایستد و از خود بپرسد:آیا این سرنوشت من است؟آگامبن این قطعه را در زمان ومکانی سروده است که بشر غربی به لحاظ ظاهری هیچ بحران وانحطاطی را تجربه نمی کند.معلوم نیست چرا آگامبن از کلمه ی خیابان استفاده کرده و ما هیچ راهی برای نفوذ به ذهن او نداریم.اما در دنیای مرگ مؤلف می توان گفت خیابان به همان میزان که میدان نمایش شکوه و عظمت یک اجتماع و یک فرهنگ است, عرصه ی انضمامی و بیرونی رخداد ویرانی و تباهی هم هست.خیابان به مثابه ی عرصه ی رخداد و تجربه ی اجتماعی, امکان بیرونی شدن بحران و انحطاط است.اگر کسی می تواند در یوتوپیای دنیای غرب! به ناگهان در وسط خیابان بایستد و با این پرسش مواجه شود چگونه این پرسش هنوز در میان ما بیگانه و ناشناخته باقی مانده است در حالی که مفهوم بحران و انحطاط اکنون دیگر تمام زوایای حیات انسان افغانی را پوشش می دهد؟

روایت پس مانده های جنگ و به خصوص جنگ داخلی که از گورهای جمعی و مرده شوی خانه های دربسته رهایی یافته اند,روایت نسلی از مردان و زنان است که از گورستان گریخته و بر مُغاک خانه ساخته اند.انسانهایی که شاید آرزو می کردند پشت درهای مرده شوی خانه ها نمی ماندند و جانکاه ترین درد جان کندن را به رنج زندگی جهنمی پس از جنگ ترجیح می دادند.

لشکری از اموات که راه می روند و از مخروبه هایی در دوردست ترین مناطق تاریخ راهی سراپا وحشت و تاریکی که در کناره های آن سرهای بریده بی جرم و جنایت افتاده اند را با پای برهنه به امید یافتن نشانی به رهایی از ظلمت جاده ی یکطرفه و برگشت ناپذیر تاریخ پیموده اند.اما هرچقدر جلوتر آمدند چیزی از ظلمت این شبستان کاسته نشد.
خونهایی ریخته شد و رگهایی تهی از خون ارمغان مرگ را همچون موهبتی الهی و راهی به رستگاری و فرار از زندان زندگی در هیئت پاداشی مقدس و جان آفرین تقدیم آن جان های بی جان و سرخورده از تاریخ و راه های رفته و نرفته کرد.

وانسانهایی که ضربات بی رحمانه و کشنده ی تاریخ و روزگار را به جان خریدند اما هرگز رگهایشان پاره نشد.در عوض اما دچار خون مردگی شدند و از رگهای بی رمق بازوانشان چیزی جز ساختن بنایی بر مغاک برنیامد.آن خانه هایی که هرلحظه در انتظار و هراس از باز شدن دهانه ی مغاک بی انتها و تهی تاریخ و فروبلعیده شدن توسط زمان و پرتاب شدن در اعماق سطل آشغال بی مصرف ها و فراموش شدگان تاریخ هستند.

دنیای کوچک زیر پل سوخته که دیگر ارتباطش را با زمین و آسمان قطع کرده و از طرفی خود نقد عینی وضعیت انحطاط زمانه ی ماست, ویرانه ای در دل ویرانی است که نماد تباهی و فروپاشی یک ملت است.پل سوخته تجلی انضمامی زوال حیات افغانی و فرافکندن خود در دل آلودگی و پناه بردن به تباهی از شر تباهی است.اگر این سخن توجیهِ کنش ویرانگرانه ی جنبندگان زیر پل تلقی نشود,می توان گفت؛سکونت در متن آلودگی و کثافت در فضایی متعفن و بدبو که شهروندان عادی از/تا فاصله ی صدمتری آن سعی می کنند حس بویایی خود را از کار بیاندازند تا نفرت بیش از پیش خود نسبت به ساکنین زیر پل را ابراز کنند , وجدانی زخم خورده و بیگانه با زمانه ی خود را می طلبد که با رفتن به زیر پل حس نفرت و بیزاری خود نسبت به جهان پیرامون را با به گَند کشیدن حیات شخصی اش به محیط اطراف پرتاب می کند و از طریق بیرونی کردن عنصر درونی نفرت وتخلیه ی این نیروی منفی به آرامش لحظه ای و آنی می رسد .ساکنین آنجا که هر روز در بین کثافت غلت می زنند روزگاری درست مثل یکی از ما هنگام عبور از روی پل سعی می کردند این حس خدادادی و طبیعی بویایی را از کار بیاندازند.اما گو اینکه حس بیگانگیِ وجدان زخم خورده و خسته از پیکار با روزگار و ناپاکی های نادیدنی اش کم کم او را از زندگی در روی پل خسته می کند و در جایی که تنها دو انتخاب وجود داشته باشد,یکی روی پل و دیگری زیر پل,ناچار انسان بیگانه از زمانه از آلودگی های نامحسوس روی پل به زندگی در زیر پل پناه می برد.هنگامی که به گفتگو با زمان برمی خیزیم زمان به ما می گوید از روی پل تا زیر پل فقط چند ثانیه فاصله است.اما وقتی فاصله ها را از منظری وجودی و اگزیستانسیل نگاه می کنیم زمان می میرد و شکاف پرناشدنی دو جهان از هر زمان درازی فراتر می رود و این چنین زمان و به همراه آن هر نگاه کمی و آماری مفهوم خود را از دست می دهد و در مواجهه با امر واقع ناتوان و لنگ و لوچ به زمین می خورد .فاصله ها زیاد است اما جوهر درون ماندگار هردو یکی است؛تباهی,ویرانی و زوال زندگی.

فوران توحش افغانی در ماجرای سوزاندن فرخنده هرگز و هیچ گونه خاستگاه دینی و مذهبی ندارد.این فاجعه صرفا نتیجه ی انباشت حس نفرت از زندگی است که در چنین مواقعی فوران می کند.اینهمه نفرت از دیگری و بی اعتنایی به حیات وی تنها در صورتی ممکن می شود که انسان در ذات ناپیدای خود از حیات خود نیز نفرت داشته باشد.

گرایش فزاینده به اعتیاد در انسان افغانی به نوعی نشان دهنده ی ویرانی و زوال تجربه ی حیات و زندگی در افغانستان است.تجربه ی زندگی در افغانستان تجربه ی زندگی در دوزخ است که هم تراز با نفی زندگی و حیات است.بنابراین هراس از مواجهه با زندگی سراپا وحشت و تاریکی, تجربه ی زندگی و ادامه ی آن را دردناک و تحمل ناپذیر می کند و افغانی در پی گریز و فرار از زندگی در جستجوی مرگ برمی آید.از طرفی اما خودکشی بلاواسطه و مستقیم امری است که معدود انسانهایی توان مواجهه با آن را دارند و این موجب می شود که افغانها راه های "کم تر هراس آوری" را برای خلاصی از شر زندگی انتخاب کنند.

در این شکی نیست که دست کم نود درصد از افغانهایی که به سوریه می روند صرفا برای مردن و رهایی از زندان زندگی چنین انتخابی می کنند. و اعتیاد هم تنها یکی از آن راه های بی مشقتی است که مرگ را دسترس پذیرتر می کند.ما می توانیم به سادگی فکر کنیم سوریه رفتن,قاچاقی به یونان و اروپا سفر کردن,تجربه ی هولناک و سراپا ابهامِ زدن به دل اقیانوس برای رسیدن به استرالیا,اعتیاد و...تلاشهای انسان افغانی برای رسیدن به یک زندگی بهتر است اما اگر قدری عمیق تر و کنجکاوانه تر به قضیه نگاه کنیم,درمی یابیم که این کنش ها در حقیقت روی دیگر سکه ی رخداد مرگ اند. شخصی که به دل دریا می زند تا به استرالیا برسد امکان مردن و غرق شدن برای او حتی محتمل تر از رسیدن به استرالیا و پذیرش در آن کشور است و به همین شکل کسی که به سوریه می رود. با این وجود اما او این کار را می کند حتی به قیمت جانش.چرا؟چون از مواجهه ی دوباره با زندگی در جهنم هراس دارد.بنابراین کشته شدن در سوریه,غرق شدن در آبهای استرالیا و مردن آرام و بی نشان در زیر پل سوخته را به زندگی ترجیح می دهد.در حقیقت انسان افغانی به جز چند نفر کاخ نشین برای مرگ پیکار می کند نه برای زندگی.این مارتن مرگ است,ماراتنی که در آن قریب به سی میلیون انسان برای مرگ پیکار می کنند و از یکدیگر سبقت می گیرند.شاید کمی بدبینانه باشد اما چه کنیم اگر واقعیت همینقدر زشت و مستهجن باشد.

شاید فردایی بیاید, روزهای خوشی و روشنی! و افغانستان هم درکی فراتر از زنده بودن و نفس کشیدن در لجنزار از تجربه ی زندگی را از سربگذراند.شاید انسانهایی بیایند که در مدنیت رفاه آسایش,تکنولوژی بهداشت پاکی سلامتی دانش و اندیشه سرآمد دوران و ملتهای عصر و زمان خود باشند.اما آنها چه می دانند ما چه روزگار تلخی را از سرگذرانده ایم.آنها از روح سرگردان ,سرخورده و پاره پاره ی افغانی در زمان ما چه می دانند؟آنها نیز مثل ما از قربانیان جنگ در گذشته چیزهایی شنیده اند و چیزهایی خوانده اند اما از قربانیان آرامشِ "نیم بند" پس از جنگ هیچ نمی دانند.آنها از رنج کشته شدگان باخبرند اما از رنج زنده ها و پس مانده های جنگ هیچ نمی دانند.آنها برای مردگان و کشته شدگان تجلیل می کنند و از آنها یاد می کنند اما رنج زندگی در دوزخ هرگز برای آنها معنای روشنی ندارد.آنها چه می دانند حتی راه رفتن در کوچه پس کوچه های کابل نوستالوژی مرگ را برای پسمانده های جنگ تبدیل به دوست داشتنی ترین حس حیات می کرد.آنها چه می دانند که حتی نفس های قربانیان سالهای پس از جنگ داخلی بوی مُردگی می داد.آنها فقط این را می شنوندکه زمانی جنگ تمام شد ودموکراسی که اکنون دیگر روح دوران شده بود در جغرافیای توحش و شکاف هم قدم گذاشت و سرانجام میان روح مقاومت پذیر افغانی در برابر یکدستی و همبودگی, و روح دوران پیوندی فرخنده برقرار شد.آنها دیگر از ابتذال دموکراسی و حقوق بشر بی خبرند.آنها چه می دانند در زمانه ی ما دامنه ی مفهوم دموکراسی و حقوق بشر آنقدر وسیع و فراگیر شده بود که تقریبا هیچ مفهوم مبتذل و هیچ جنایتی نمانده بود که در گوشه ای از آن برای خود جایی دست و پا نکند.آنها که در جنگ ها کشته و قربانی می شوند در تاریخ زنده می مانند.اما پس مانده های جنگ مردگان ابدی اند.

در وضعیت زوال و تاریکی و فقدان حتی کورسوی آزادی معلوم نیست قطعات امید بخش فلسفی چقدر می تواند روح تباه شده ی انسان افغانی را تسکین دهد و به آینده امیدوار کند.بنیامین وضعیت آوارگی و بی خانمانی خود ویا شاید حتی هر انسان آواره ای را اینگونه روایت کرده بود:"همچون کسی که در یک کشتیِ شکسته از تیرکی در حال سقوط آویزان شده باشد.اما شاید او از آنجا نشانه ای به رهایی را بازیابد".در دنیای تفسیر کشف پیچیدگی های ذهن مؤلف بخصوص نویسندگانی از قماش نیچه ,کافکا و بنیامین تلاشی عبث شمرده می شود اما اگر قرار باشد ردپای حیات نویسنده را در کلماتش و حضور نوشته هایش را در نحوه ی مواجهه با زندگی ملاک تفسیر قرار دهیم در این صورت آن نشان رهایی که بنیامین از آن سخن گفته بود در بهترین حالت مرگ و در بدترین حالت خودکشی است.با این وجود اما راه رهایی همیشه هست فقط به شرط اینکه پاسخ ما به آن پرسش آگامبن منفی باشد و انحطاط و ویرانی را سرنوشت محتوم خود ندانیم.در این صورت منطق دیالکتیک همواره افقی امید بخش را برای ما نوید می دهد و هگل به ما می گوید اگر سرچشمه ی تباهی کنونی ما خیانت به خرد و فلسفه و غربت غم انگیز آن در حیات انسان افغانی است: الهه ی خرد در ظلمت شب بال هایش را می گشاید و به پرواز درمی آید."إن الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بأنفسهم"

واژه های کلیدی

مواد مخدر
آنلاین :
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید
Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس