تروریزم و پشتونیزم در همکاری با یکدیگر همچنان وحشیانه پیش می تازند
26 جولای 2016, 11:32, توسط Arman
کشور- دولت با لقب نامنهاد "افغان" ستان خوداش از همان زمان وابسته به انگلستان درزمان امان خان وابسته به رقيب انگلستان آلمان درسالهاى داود خانى به شوروى وامريکا در سالهاى خلقى وپرچمى کلا وابسته شوروى و بلاخره درز مان طالبان وابسته پاکستان و اکنون وابسته ٥٠ کشور به سرکرده گى آمريکا است. اين نام منحوس نيست! من افغان نيستم!
بدل کن افغان !
ستان جدا کن از افغان
ستان آرام از کن فغان و افغان
افغان از پشتون , ستان از شهروندان
از زمان که الفيستون نام ماند افغان
در ستان هندوکوهان پشتون هم شد ناله و فرياد
مولوى بلخى کلمات نامنحوس "فغان" و "افغان" را بار بار بکار برده است. ببين که فغان و افغان چقدر قدامت تاريخى دارد !?! ( هجو شد آزاد براى هاجيان هاجى پيروز شد بلند در نوروزيان)
حاکمان پشتون چقدر اين دو واژه را دوست دارند.
لقب افغان از شما ستان ازما ستان!
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۳
گر نی همه لطفستی با خاک نپیوستی
از یار مکن افغان بیجور نیامد عشق
گر نی ره عشق این است او کی دل ما خستی
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۷
جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی
ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی
این صورت غیب است که سرخیش ز خون نیست
اسپید ز نور است نه کافور رباحی
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۰
فرمود که این فراق فانی است
افغان ز فراق جاودانی
یا رب چه شود اگر تو ما را
از هر دو فراق وارهانی
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۸
چون خریدار نفیر و لابه و افغان تویی
جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست
آنک درد و دارو از وی خاست بیشک آن …
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶۳
بی زیر و بیبم تو ماییم در غم تو
در نای این نوا زن کافغان ز بینوایی
قولی که در عراق است درمان این فراق است
مولوی » دیوان شمس » ترجیعات » سی و نهم
نزد آن خورشید شمسالدین تبریزی برید
از دل من زاری و افغان و این غوغاش را
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۰ -
… زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی
در نهان جان از تو افغان میکند
گرچه هر چه گوییش آن میکند
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۱
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بی جان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۱ -
خلق دیدند آن کرامت را ازو
آه و افغان از همه برخاست زود
کای سر شیخان و شاهان این چه بود
این چه سرست این چه سلطانیست …
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۸ - تتمهٔ قصهٔ مفلس
تا شب و افغان او سودی نداشت
بر شتر بنشست آن قحط گران
صاحب اشتر پی اشتر دوان
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۴۰
آن زمان کافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند
آن طرف چون رحمت حق میدوند
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۱ -
میکند از تو شکایت با خدا
کای خدا افغان ازین گرگ کهن
گویدش نک وقت آمد صبر کن
داد تو وا خواهم از هر بیخبر
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۴۴ -
شاه و لشکر جمله بیچاره شدند
زین دو کس جمله به افغان آمدند
چارهای میباید اندر ساحری
تا بود که زین دو ساحر جان بری
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۸۲ - بقیهٔ حکایت نابینا و مصحف
بی چراغی چون دهد او روشنی
گر چراغت شد چه افغان …
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۰۴
روز و شب میکرد افغان و نفیر
وز خدا میخواست روزی حلال
بی شکار و رنج و کسب و انتقال
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۶۴ -
یاسه مه یا چار مه گشتی تباه
ناله کرد آن زن که افغان ای اله
نه مهم بارست و سه ماهم فرح
نعمتم زوتر رو از قوس قزح
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۶۹ -
ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر
گر نبودی تنگ این افغان ز چیست
چون دو تا شد هر که در وی بیش زیست
در زمان خواب چون آزاد شد
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۳ -
میزند او را که هین او رابزن
زان عوانان نهان افغان من
هرکه بینی در زیانی میرود
گرچه تنها با عوانی میرود
گر ازو واقف بدی افغان …
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۲۲۴
خصم من بادست و او در حکم تست
بانگ زد آن شه که ای باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بیا
هین مقابل شو تو و خصم و بگو
پاسخ خصم و بکن دفع عدو
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۴۰ -
پشت زیر پایش آرد آسمان
ظاهرت از تیرگی افغان کنان
باطن تو گلستان در گلستان
قاصد او چون صوفیان روترش
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۰۸ -
سیل آمد گشت آن اطراف پر
رو به شهر آورد سیل بس مهیب
اهل شهر افغانکنان جمله رعیب
گفت پیغامبر که وقت امتحان
آمد اکنون تا گمارد گردد عیان
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۰ - اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی را از جهت پسر و اعتراض کردن اهل حرم و ننگ داشتن ایشان از پیوندی درویش
دست گیرش ای رحیم و ای ودود
تا ز یا رب یا رب و افغان شاه
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۴۶ - مثال عالم هست نیستنما و عالم نیست هستنما
قل اعوذت خواند باید کای احد
هین ز نفاثات افغان وز عقد
میدمند اندر گره آن ساحرات
الغیاث المستغاث از برد و مات
گر حقد و رشک او بیرون زند
تو از آن اعراض او افغان مکن
خویشتن را ابله و نادان مکن
بلک شکر حق کن و نان بخش کن
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۲۳ - تشبیه مغفلی کی عمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد به تعزیت داشتن شیعهٔ اهل حلب هر سالی در ایام عاشورا به دروازهٔ انطاکیه و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد
قصد جست و جوی آن هیهای کرد
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹۱ -
… فغان از یار ناجنس ای فغان
همنشین نیک جویید ای مهان
عقل را افغان ز نفس پر عیوب
همچو بینی بدی بر روی خوب
عقل میگفتش که جنسیت یقین
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۲۶
شد زن او نزد قاضی در گله
کشور- دولت با لقب نامنهاد "افغان" ستان خوداش از همان زمان وابسته به انگلستان درزمان امان خان وابسته به رقيب انگلستان آلمان درسالهاى داود خانى به شوروى وامريکا در سالهاى خلقى وپرچمى کلا وابسته شوروى و بلاخره درز مان طالبان وابسته پاکستان و اکنون وابسته ٥٠ کشور به سرکرده گى آمريکا است. اين نام منحوس نيست! من افغان نيستم!
بدل کن افغان !
ستان جدا کن از افغان
ستان آرام از کن فغان و افغان
افغان از پشتون , ستان از شهروندان
از زمان که الفيستون نام ماند افغان
در ستان هندوکوهان پشتون هم شد ناله و فرياد
مولوى بلخى کلمات نامنحوس "فغان" و "افغان" را بار بار بکار برده است. ببين که فغان و افغان چقدر قدامت تاريخى دارد !?! ( هجو شد آزاد براى هاجيان هاجى پيروز شد بلند در نوروزيان)
حاکمان پشتون چقدر اين دو واژه را دوست دارند.
لقب افغان از شما ستان ازما ستان!
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵
مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست
دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت
ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی …
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰
گره بند قبای غنچه وا کرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از میان باد صبا کرد
بشارت بر به کوی می فروشان
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷
زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا
افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین
خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱
غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین …
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱
چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا
با خیالت جزو جزوم میشود خندان لبی
میشود با دشمن تو مو به مو دندان چرا
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۹
افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت
گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۱
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۲
حاجت دهد عشقی دهد کافغان برآرد از گزند
دل را ز حق گر برکنی بر کی نهی آخر بگو
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۲
هم دلم قلاب و هم دل سکه شه میزند
هم دلم افغان کنان گوید که راه من زدند
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۲
لشکر والعادیات دست به یغما نهاد
ز آتش والموریات نفس به افغان رسید
البقره راست بود موسی عمران نمود
مرده از او زنده شد چونک به قربان رسید
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۹
وان شتر مست خوش عیار نه این بود
پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب
زر من آن نقد خوش عیار نه این بود
شاه چو دریا خزینهاش همه گوهر
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰۴
زان سوی گوش آمد این طبل عید
در دلش آتش بزن افغان عود
بس کن و اندر تتق عشق رو
دلبر خوبست و هزاران …
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
شدوا یدی شدوا فمی هذا حفاظ ذی السکر
هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش سوی ما نگر
العیش حقا عیشکم و الموت حقا …
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹۸
مستورگان مصر ز دیدار یوسفی
هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز
افغان ز یوسفی که زلیخاش در مزاد
با تنگهای لعل خریدن گرفت باز
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
… آن نادره خورشید قمروار بگردیم
چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان
چو اندیشه بیشکوت و گفتار …
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰۱
آتش جان سر برآورد از زمین کالبد
خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم
کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸۰
مونس زاویه احزانم
در وصال شب او همچو نیم
قند می نوشم و در افغانم
پای من گر چه در این گل ماندهست
نه که من سرو چنین بستانم
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
ای حلقههای زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۴
… چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته
کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان
کشاکشهاست در جانم کشنده کیست می دانم
دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم امکان
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من
ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر
یا فغانم از تو آید یا تویی افغان …
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶۹
حسن ظنی در هوی و مهر من با خویشتن
دشمن جانم منم افغان من هم از خود است
کز خودی خود من بخواهم همچو هیزم سوختن
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶۶
کار من آن کت زنم کار تو افغان گری
عید منم طبل تو سخره تکوین من
بنده این زاریم عاشق بیماریم
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱۶
کاین بکشد کان حلاوت ز کین
بام و در مجلس افغان کند
کاغتنموا الهوه یا شاربین
گوش گشا جانب حلقه کرام
چشم گشا روشنی چشم بین
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱۹
… درد ما به از قند است و از حلوا
تو را صرع است یا سودا کس از حلوا کند افغان
یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر
و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۵
در هر صبوحی بلبلان افغان کنان چون بیدلان
بر پردههای واصلان در روضه خضرای تو
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۳
… تو را شیری کند سلطان تو
من خمش کردم توام نگذاشتی
همچو چنگم سخره افغان …
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳۴
سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال
افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو
گر از عدم هزار جهان نو شود دگر
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۳
گر نی همه لطفستی با خاک نپیوستی
از یار مکن افغان بیجور نیامد عشق
گر نی ره عشق این است او کی دل ما خستی
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۷
جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی
ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی
این صورت غیب است که سرخیش ز خون نیست
اسپید ز نور است نه کافور رباحی
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۰
فرمود که این فراق فانی است
افغان ز فراق جاودانی
یا رب چه شود اگر تو ما را
از هر دو فراق وارهانی
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۸
چون خریدار نفیر و لابه و افغان تویی
جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست
آنک درد و دارو از وی خاست بیشک آن …
مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۶۳
بی زیر و بیبم تو ماییم در غم تو
در نای این نوا زن کافغان ز بینوایی
قولی که در عراق است درمان این فراق است
مولوی » دیوان شمس » ترجیعات » سی و نهم
نزد آن خورشید شمسالدین تبریزی برید
از دل من زاری و افغان و این غوغاش را
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۰ -
… زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی
در نهان جان از تو افغان میکند
گرچه هر چه گوییش آن میکند
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۱
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بی جان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۱ -
خلق دیدند آن کرامت را ازو
آه و افغان از همه برخاست زود
کای سر شیخان و شاهان این چه بود
این چه سرست این چه سلطانیست …
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۸ - تتمهٔ قصهٔ مفلس
تا شب و افغان او سودی نداشت
بر شتر بنشست آن قحط گران
صاحب اشتر پی اشتر دوان
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۴۰
آن زمان کافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند
آن طرف چون رحمت حق میدوند
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۱ -
میکند از تو شکایت با خدا
کای خدا افغان ازین گرگ کهن
گویدش نک وقت آمد صبر کن
داد تو وا خواهم از هر بیخبر
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۴۴ -
شاه و لشکر جمله بیچاره شدند
زین دو کس جمله به افغان آمدند
چارهای میباید اندر ساحری
تا بود که زین دو ساحر جان بری
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۸۲ - بقیهٔ حکایت نابینا و مصحف
بی چراغی چون دهد او روشنی
گر چراغت شد چه افغان …
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۰۴
روز و شب میکرد افغان و نفیر
وز خدا میخواست روزی حلال
بی شکار و رنج و کسب و انتقال
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۶۴ -
یاسه مه یا چار مه گشتی تباه
ناله کرد آن زن که افغان ای اله
نه مهم بارست و سه ماهم فرح
نعمتم زوتر رو از قوس قزح
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۶۹ -
ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر
گر نبودی تنگ این افغان ز چیست
چون دو تا شد هر که در وی بیش زیست
در زمان خواب چون آزاد شد
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۳ -
میزند او را که هین او رابزن
زان عوانان نهان افغان من
هرکه بینی در زیانی میرود
گرچه تنها با عوانی میرود
گر ازو واقف بدی افغان …
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۲۲۴
خصم من بادست و او در حکم تست
بانگ زد آن شه که ای باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بیا
هین مقابل شو تو و خصم و بگو
پاسخ خصم و بکن دفع عدو
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۴۰ -
پشت زیر پایش آرد آسمان
ظاهرت از تیرگی افغان کنان
باطن تو گلستان در گلستان
قاصد او چون صوفیان روترش
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۰۸ -
سیل آمد گشت آن اطراف پر
رو به شهر آورد سیل بس مهیب
اهل شهر افغانکنان جمله رعیب
گفت پیغامبر که وقت امتحان
آمد اکنون تا گمارد گردد عیان
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۰ - اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی را از جهت پسر و اعتراض کردن اهل حرم و ننگ داشتن ایشان از پیوندی درویش
دست گیرش ای رحیم و ای ودود
تا ز یا رب یا رب و افغان شاه
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۴۶ - مثال عالم هست نیستنما و عالم نیست هستنما
قل اعوذت خواند باید کای احد
هین ز نفاثات افغان وز عقد
میدمند اندر گره آن ساحرات
الغیاث المستغاث از برد و مات
گر حقد و رشک او بیرون زند
تو از آن اعراض او افغان مکن
خویشتن را ابله و نادان مکن
بلک شکر حق کن و نان بخش کن
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۲۳ - تشبیه مغفلی کی عمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد به تعزیت داشتن شیعهٔ اهل حلب هر سالی در ایام عاشورا به دروازهٔ انطاکیه و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد
قصد جست و جوی آن هیهای کرد
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹۱ -
… فغان از یار ناجنس ای فغان
همنشین نیک جویید ای مهان
عقل را افغان ز نفس پر عیوب
همچو بینی بدی بر روی خوب
عقل میگفتش که جنسیت یقین
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۲۶
شد زن او نزد قاضی در گله
که مرا افغان ز شوی دهدله
قصه کوته کن که قاضی شد شکار
از مقال و از جمال آن نگار