Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

صفحه نخست کابل پرس > ... > سخنگاه 25662

چه بايد کرد ها؟

30 مارچ 2009, 09:41, توسط سرور (جاغوری)

اولتر از همه احترامات بی پایان خویش را خدمت اقای راوش و همه خواننده گان محترم تقدیم داشته بعدآ درمورد سوال چه بايد کرد شما میخواهم بنویسم که یکی از دلایل عمده عقب مانده گی های جامعه، سنت پرستی است که دين و مذهب بمثابه يك سنت در بين انسانها رواج داشته، دارد و خواهد داشت زیرا اين فرآيند به جوامع انسانيت داراي ريشه هاي جامعه شناسي – روانشناسي دارد. قبل از همه به بررسي اين ريشه ها بپردازيم وليكن در ابتدا بايد تا حدودي با انسان شناسي از ديدگاه علمي آشنا شويم. اينكه مي گوئيم علم، منظور علوم رياضي و تجربي و انساني مي باشد ورنه كه علم الهي و صفات و رفتار و افكار خدا در عقل ما نگنجيده و فقط در توهمات و تخيلات انسان جاي دارد. در هر صورت انسان شناسي بر سه قسم است بيولوژی، سوسيولوژی و پسيكولوژی.

به لحاظ بيولوژي در چرخه تكامل طبيعي پستانداران ، انسان ابتدائي آمادگي بيشتري براي زيست و تنازع بقا داشته است. بدين معني كه سيستم پيچيده عصبي وي قادرش مي ساخت كه در برابر يك تحريك خارجي ، عكس العمل هاي مختلف از خود بروز دهد و در نتيجه از حيات محدود و مقرر نبات و حيوان پا فراتر گذارد. دستها و انگشتان دقيق و ظريف وي، او را در گرفتن و ساختن و پرداختن اشياء مدد مي كرد و همچنين حنجره حساس و مستعد او نيز موجب شد كه بهتر از ساير جانوران در برابر عوامل خارجي واكنش صوتي داشته باشد و با استفاده از اين قابليتها انسان توانسته خود را به جايگاه كنوني برساند.

به لحاظ پسيكو لوژي دو بحث سيستم عصبي یکی روانپزشكي و دیگری روانشناسي با رفتاري–اجتماعي مطرح ميگردد. اينكه انسان بعنوان يك متريال داراي چه ويژگيها و خواصي هست و مثلا در برابر فلان عامل خارجي، فلان هورمون در وي مترشح مي شود ، چيزي نيست به جز خاصيت متريال انساني و در روانپزشكي و كلا پزشكي مطرح مي شود. در روانشناسي انسان بعنوان يك موجود اجتماعي، روابط متقابل انسان و اجتماع و محيط پيرامون وي مطرح گشته و ريشه هاي آنها به لحاظ موقعيتهاي مكاني و زماني مورد بررسي قرار مي گيرد.

به لحاظ سوسيولوژي، زندگي اجتماعي انسان كه محصول روابط مابين انسانهاست، مورد بررسي قرار مي گيرد. برخي از اين روابط بر اثر فايده يا لزومي كه دارند، در جريان نسلها دوام مي آورند و تدريجا صورتهائي نسبتا ثابت و منظم به خود مي گيرند. از اين رو مي توان گفت كه روابط اجتماعي بر اثر تكرار و تثبيت، از نوعي نظم با سازمان برخوردارند. در اينصورت مي توان بيان داشت كه موضوع جامعه شناسي، سازمانهاي اجتماعيست و جامعه شناسي جريانهاي فراهم آمدن و دگرگون شدن و درهم شكستن سازمانهاي متفاوت جامعه را دنبال كرده و قوانيني را كه بر آنها حاكم است در مي يابد که میتوان انرا سنت پرستی نامید. با اينكه سنت شالوده فرهنگ و تمدن است وليكن بيشتر براي بشر مضر بوده و راه را برترقي و پيشروي بسته است. با رجوع به تاريخ در مي يابيم كه اين بدعت گذشتگان معمولا بيش از آنچه شايستگي داشته مورد گرايش انسان قرار گرفته و در نتيجه وي را از مفتضيات زماني، و جامعه را از تكامل باز داشته است. از سنت بايد همانند يك زینه براي صعود استفاده كرد نه اينكه در يك پله آن متوقف ماند كه در اينصورت باعث غفلت از موقعيتهاي مكاني و زماني گرديده و بر ميراث گذشتگان چيزي نخواهد افزود. احتراز از تحول و تكاپو و تاكيد بر سير سلوك نياكان و بعبارت ديگر پرستش بي قيد و شرط سنن كه عرفا كهنه پرستي يا ارتجاع خوانده مي شود، جامعه را به ركود و سكون و انحطاط مي كشاند. بنابراين سنت پرستي يكي از امراض خطرناك اجتماعيست كه در قرون متمادي پيكراجتماع را دچار لطمه و سكته ساخته و به نوخواهان زيانهاي فراوان رسانيده است. عمده ترين عواملي كه باعث پيدايش اين مرض مي گردد عبارتند از احتياج عمومي بشر بثبات و آرامش و مصلحت خداوندان زر و زور.

افراد جاهل و بي خبر كه بنا به دلايلي از آگاهي بي نصيب مانده و عمر خود را به جهل و بي خبري گذرانده اند، بنده بي اراده عادت و تقليد هستند و گوسفند وار از راهي مي روند كه از آغاز رفته و مورد مقبوليت عام باشد. اين راه چه هموار و چه مستقيم باشد يا نباشد، بنا به عادت همچنان مطلوب جماعت باقي مي ماند که ترك عادت موجب مرض است.

طبع انسان ناآرام است و اين تلاطم هم به لحاظ عزيزي و هم در برخورد با اجتماع و محيط پيرامون نمايان مي گردد. با اين اوصاف انسانهاي اوليه كه با هزاران رنج و خطر روبرو بودند، چه بايد مي كردند؟ آيا غير از اين بود كه براي خود دست آويزهائي درست مي كنند تا در موقع لزوم به آنها چنگ زده و به يك آرامش نسبي دست يابند.
انسان وقتي كه در برابر طبيعت دچار ترس و بهت و حيرت مي گرديد، مي كوشيد تا هستي را به فكر خود تعبير كند و بدين صورت نيروهاي مجهول طبيعت را تشخص مي بخشيد و بوجود يك يا گروهي خدا معتقد مي شد كه با فهر و غلبه تام برگيتي فرمان مي رانند. سپس خدايان را به بخود قياس مي كرد و مي پنداشت كه خدايان به صورت انسانند، انديشهاي چون فكر انساني داشته و داراي صفات و كردار انساني هستند. لذا براي خشنود نگهداشتن آنها دست به كارهائي مي زد كه از نظر انسان ارزشمند هستند از قبيل پرستش، صدقه، خیرات، قرباني كردن و... و با اين تمهيدات دلگرمي مي يافت.
بسياري از فرزانگان مانند وندت بر اين عقيده هستند كه انسان ابتدائي از تكبير مفهوم پيشوا يا شاه، مفهوم خدا را آفريد و بعبارت ديگر دين انعكاس وضع اجتماعيست. شاه در دنيا حامي قوم خويش است و خدا در عقبي.

موافق با جامعه شناسي مبتني بر فرويديسم، مفهوم خدا زاده مفهوم پدر است. پدر كه در دوران زندگي خود، خانواده را در مقابل مخاطرات حمايت مي كند، پس از مرگ نيز همچنان حامي خانواده شمرده مي شود. اعضاي خانواده روح وي را نگهبان غيبي خانواده مي پندارند. شاهد مدعاي فرويدسيم اينكه بنا بر تورات، يهوه يعني خدا، پدر قوم بني اسرائيل است و مطابق با اساطير بابلي همه بابليان مانند فرزند بهره اي از خون خداي خود، مردوك دارند و افلاطون نيز خالق را پدر مي خواند و عيسي صريحا از پدر آسماني نام مي برد.

بالاخره اينكه خدا زاده ثبات طلبي، و ثبات طلبي واكنش عجز و فروماندگي انسان نسبت به محيط پيرامون است، چنانكه اعتقاد به بقاي روح و حيات اخروي نيز نتيجه ثبات طلبيست كه در برابر حيات نا استوار و گذرا و بي آرامش تشكيل مي گردد. دنياي ما فاني است ولي اين طبع ما را ارضاء نمي كند كه بعد از مرگ زندگي تمام شود و هچنين ميل بجاودانگي انسانها از جمله دلايلي براي ساخت دنياي خيالي و جاودانه و هچنين ضمانتي است براي يكي از اصول دين (معاد) و بعبارت ديگر ضمانتي براي خود دين. پس اگر دين در دورانهاي متمادي دوام مي آورد از جمله بخاطر سرپوش گذاشتن براين نقاط ضعف با وعده هاي خياليست.
جريان ثبات طلبي در سيستمهاي فلسفي نيز به چشم مي خورد. سازندگان سيستمهاي فلسفي–كلامي كوشيده اند تا تنوع و كثرت و تغييرات جهان را با اتصال به اصل يا اصولي پايدار و ثابت تعريف و توجيه كنند و به همان آرامشي كه انسان به ان نيازمند است، دست يابند. آنچنانكه طالس رياضيدان و فيلسوف يونان آب را اصل كلي عالم دانست، آناكسي من هوا را علت العلل هستي پنداشت، آناكسي ماندر عناصر گوناگون و متغير جهان را جلوه هاي يك گوهر ازلي دانست و فيثاغورث تمامي امور و اشياء عالم را به آتش تاويل كرد. افلاطون نيز مظاهر تغيير پذير وجود را اشباحي از حقايق جاودان دانسته كه از آن تعبير به مثل افلاطون مي شود.
آنچه كه سئوال برانگيز است اينكه چگونه در سير تاريخ بشري، بشر تغييرات و تحولات را به يك يا چند موضوع ثابت وصل كرده است در حاليكه يك منبع ثابت نمي تواند تحرك بيافزايند و اين به لحاظ عقلي اشكال دارد. ثبوت يك چيزست تغيير چيز ديگر اينها با هم سنخيتي ندارند كه از يكي بتوان ديگري را زاياند مگر اينكه به لحاظ اصل نسبيت بدان بنگريم و بگوئيم اين از اين ديدگاه متغير و از آن منظر ثابت است كه حتي در اينصورت هم نسبيت نمي تواند شامل خدا شود چون مي گويند مطلق است و تغيير به ذات الهي راهي ندارد.

پس چگونه خداي واحد و لايتغير عالم كثير و متغير آفريد و يا خداي غير جسماني، جسم آفريد؟ اين قياس به نفس تا حدودي موضوع را روشن مي كند . آيا از امتزاج دو انسان موجودي غير انسان حاصل مي گردد؟ از طرفي گذار از تغييرات كمي به كيفي تنها در دنياي مادي قابل تبيين است به لحاظ اينكه از عناصر مشترك ) عناصر بنيادي) تشكيل يافته اند و اين ميسر نيست مگر اينكه بپذيريم همه چيز در حال تغيير و حركت است.

عامل ديگري كه سبب حفظ و تقديس سنت هاي پوسيده مي شود مصلحت اربابان زر و زور است. در مراحل ابتدايي انسان براي حفظ موجوديت خود در برابر حيوانها و مخاطرات طبيعي ، حربه اي موثرتر از زور بازو نداشت. در اين مرحله پدر كه توانا ترين و آزموده ترين عضو خانواده هست ، مقامي شاخص مي يابد و تا زنده هست قدرت نمايي مي كند و پس از او نيز نوبت به پسر ارشد خانواده است و البته كه اين صورت ابتدايي لازمه جامعه بدوي بوده است وليكن بعد از تبديل به قبيله و قوم و ملت ، شكل ابتدايي وراثت جاه و مقام پيچيده شده و از شكل ساده در مي آيد .
ديگر سرور جبار قوم ، پدر مشفق خانواده نيست و با همدردي پدرانه به اتباع خويش نمي نگرد ، بلكه مردمان را حقير و خوار مي دارد و قدرت و مقام شامخي را كه شرايط اجتماعي براي وي پيش آورده است، طبيعي و خدادادي و نشانه برتري طبيعي خود مي انگارد . با خود كامي بر خلايق فرمان مي راند و از هيج امر خلاف خواسته خود نگذشته با آن برخورد مي كند. همنوعان خود را به شهروندان درجه يك و دو تقسيم مي كند و آنانكه در جهت خلاف او حركت مي كنند را معاندين، كافرين، ملحدين و ... قلمداد مي كند و براي حفظ جاه و مقام خود از هيچ گونه عمل وحشيانه و جنايتي دريغ نمي ورزد.

تئوري پوسيده حقوق طبيعي و حكومت خدايي از اينجا بر مي خيزد. شعار اين جباران اينست كه : خدا مي خواهد شما اينچنين باشيد و مطيع اراده الهي باشيد ، حتما حكمتي در كار است كه اينگونه شده و اينها آزمايشهاي الهيست و از اين قبيل.
اكثريت قشر متوسط و سطح پايين جامعه از اين افسونها و آن ستمها آنچنان اغفال و گمراه مي شوند كه فلاكت خود و تنعم غاصبان را به جبر مابعدالطبيعه نسبت مي دهند و در باورهاي مذهبي خود استوارتر مي شوند و چون دست آنها از دنيا كوتاه است در نتيجه در خيال خود رو به درگاه الهي مي آورند و زمينه را براي سروري زورگويان هموارتر مي كنند . في المثل ملت فكر مي كنند كه بخاطر فسادهاي مكرري كه وجود دارد و گناههايي كه مرتكب شده اند مستوجب غضب الهي گشته اند . اين نقطه ايست كه اگر ملتي بدانجا برسد كمال مطلوب غاصبان است . اين قشر غاصب كه البته تئوريسينهايي نيز براي خود دارند ، في المثل اينگونه تبليغ مي كنند كه حس پرستش فطريست. بالفرض اينكه حس پرستشي وجود داشته باشد و فطري هم باشد آيا دليل بر وجود خدا مي شود؟ اينكه استدلال مي كنند كه انسان در ادوار مختلف در برابر چيزهاي مختلف سر تعظيم فرود آورده است ، اين دليل بر فطرت هست يا دليل بر جبر محيط و يا مصلحت؟
ما هم معتقديم كه انسان بدوي از روي ناآگاهي به پرستش و تكريم چيزهايي روي آورده ولي اين كه دليل نمي شود كه موجودي حتما وجود داشته كه رو به تكريم آن آورده است. آيا آسايشي كه انسان بدوي در قبال اين اعمال بدست مي آورده دليل بر تداوم آن نيست؟ تاريخ بما مي آموزد كه اينگونه است. مثلا اعراب پيش از اسلام پرستش بتها و خانه كعبه را به مصلحت خود مي ديدند در نتيجه آنرا ترويج مي كردند و به پرستش بتها مي پرداختند وگرنه هيچ احمقي فكر نمي كند كه عربي كه يك بت را ساخته بعد بگويد كه اين بت خالق من است بلكه اين آداب و رسوم در جهت منافع و سمبل يكسري باورها هستند.

در نتیجه تاريخ بما مي آموزد كه سنن و شاخص آنها يعني دين چيزي نيست مگر انعكاس خيالي نيروهاي خارجي كه بر زندگي روزانه افراد احاطه دارند و يا در حالت ديگر بيانگر و بازتاب جامعه ايست كه آنرا پديد مي آورد و قوانين و روابط ديني نشاندهنده فزونيها و كاستيها و خلق و خوي آن جامعه است. اينكه گفته مي شود دين ، همه متعلقات آنرا نيز در بر مي گيرد بالاخص خداجويي كه اولين ركن همه اديان است. بسياري از افراد درك كرده اند كه دين به شكل ابتدايي مختص زمان خود بوده و در جامعه كنوني كاربرد ندارد وليكن به اصولي از قبيل اعتقاد به معاد و وجود خدا معتقدند ، اينها كساني هستند كه در جامعه اي با حكومت ديني زندگي مي كنند و آن حكومت ناكارآمد مي نمايد و يا دين شخصي را قبول دارند . اين قشر نتوانسته اند خود را از قيد و بند ديني برهانند و خواهان تجدد خواهي در دين هستند چون به اين پديده عادت كرده اند و زندگي بدون آنرا عبث مي دانند. اين قشر در تضاد بين دين توتاليتار و مدرنيسم بوجود مي آيند و مي خواهند هر دوي اينها را با هم حفظ كنند.

مطلب ديگري كه بايد به آن توجه كرد مسئله تكرار در زندگيست. تكرار جزو لاينفك زندگيست كه تمامي انسانها چه بلحاظ ذاتي و يا محيطي - اجتماعي با آن در گيرند كه از آنجمله هست تكرار در سيكلهاي طبيعي يا تكرار در رفتارهاي انسان. تكرار به مثابه يك روند در ناخودآگاه انسان نقش مي بندد و بعنوان يك پديده جا مي افتد و انسان را مستعد ركود ذهني و عادت مي كند . يعني يك بعد از ابعاد بقا سنن ، نقش تكراريست كه سيكل زندگي بر ناخودآگاه انساني تحميل مي كند. پس بكوشيم كه روندهاي تاريخي را بدرستي درك كرده و حتي المقدور در اصلاح آنها گام برداريم.

جستجو در کابل پرس