نامه به پرویز ( کامبخش) در زندان افغانستان!
به کدام جرم در آتش زندان آب می شود
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
این نامه را چند جایی به نشر می فرستادم
تا مگر به قرائت تو برسد.
نامه
به پرویز ( کامبخش)
در زندان افغانستان
پرویز عزیز !
در یک غروب غم انگیز غربکده یی خویش، شنیدم که گل تحفه ای گرانبهایی از لاله ستان آزادی و آزادگی رااز دادگاه اهریمنان دلیرانه بدست آورده ای.
میدانی میخواهم چه بگویم؟ میخواهم برایت بگویم که هرگاه اهریمن، انسان را نفرین می کند ، مگر نفرین اهریمن برای انسانِ مؤمن مظهر پیوستن به خدا و خرد اهورایی نیست؟ و این صورت آراستن به زیور خرد اهورایی ، گران بها نمی باشد؟
آری، پرویز عزیز؛ زیور خرد، بسیار بسیار پر بهاست. و تو به بهایی افتیدن به زندان اهریمن ، گوهر خرد و آزادی را آویزهء زندگی خویش ساختی.
اکنون اگر نسل (خاکستر) نمی داند، که معنی زندانی شدن تو چیست؛
و شلاق وحشت از کدامین سویی افق اندیشه و باور شهر بر پیکر رهگذران خاموش نواخته می شود و شهرو شهریان راترا در تنگنای پر دهشتِ جهنمی که هیزم آتش آن از اجساد انسانها شعله ور است، می سوزاند . باور کن ، باور کن که نسل فردا ، که نسل نور و آفتاب اند و با خاک شدن و خاکستر شدن بیگانه، به تو سپاس خواهند گفت و گوهری را که تو به آنها به میراث می گذاری آویزهء گوش جان خویش خواهند نمود.
زیرا تو به بهایی زجر و زحمت جان و تنت ، به بهایی اشک مادر داغدیده ات و دوری از عزیزترین عزیزانت ، شاید از قشنگ ترین قامت بلند عشق ات که خوابهایی طلایی خود را در نامه هایی عاشقانه و دید و بازدید هایی در گوشه و کنار باغها و سبزه زار ها برایت حکایت می کرد و در کنار تو بودن برایش همیشه بهشت بود و شعر عشق توبر لبان او، و سرود رسیدن به معراج مهر او در لبان تو جاری بود، . همه ای این ها را نادیده انگاشتی تا بربالای ستاویز آزادی و آزادگی برسی.
از اینروی پله های پست و خِفت را که بر ژرفایی تیره گی گور هایی خاموش و مرده گی راه می برد ، درهم شکستی و فرهاد وار تیشه عشق بر گرفتی تا سنگستان اندیشه و باور ها را آبیاری کنی و آنگاه با سر فرازی و آزادگی عروس جامه سپید آرزو هایی زندگی را در آغوش کشی.
با این کردار ، تو آموختاندی که شلاق خشونت ، برده گی، زبون زیستن ، خاموش بودن ، قبول همه ستمها و ستمگریها، دروغ گفتن ، و باور به آنچه که می گویند بدار ، داشتن ، و آنچه که می گویند بکن ، برده وار و کنیز وار انجام دادن، سکوت در افشای همه بد پنداری ها ، بد گفتاری ها و بد کرداری ها از کدام سوی افق اندیشه شهر بر پیکر شهریان تو می پیچد.
و از سویی دیگر نیز :
با افگندنت به زندان ، دجالان اهریمن قدرت به نسل هایی آینده آموختاندند که در مرز آیین آنها نباید زمزمه آزادی و آزاد اندیشی به گوش برسد. نباید سیاه اندیشی ، سیاه گفتاری و سیاه کرداری آن ها را افشا کرد.
یا انگشت نقد و انتقاد روی فرامین ستمگرانهء آنها گذاشت.
در سرزمین دجالان همه باید نماز واجبِ امر و نهی ایشان بخوانند. و مُهر خاموشی بر دهان ها نقش بزنند.
پرویز عزیز!
نسل آینده ، بی گمان از خویشتن خواهند پرسید، که یک چنین سرزمینی را با یک چنین باور هایی چه نام بگذارند. باری سید حسین مهدوی گفته بود (فاشیزم مقدس). اما مهدوی نسل آینده نیست. نسل آینده ، آری قضاوت نسل آینده شجاعانه تر خواهد بود. نسل آینده آیه هایی فاشیزم مقدس و نامقدس را واژه به واژه خواهند گشود و آنگاه با شمشیر پولادینِ انکار از آن واژه ها بر تارک نظام نامهء فرومایه گان روزگاران فاشیستی همه زمانه خواهند کوبید.
آنگاهست پرویز عزیز؛ که ستمستان تن و جان سوز پندار ها و گفتار و کردار ها اهریمنی در ترنم باران و بهار آزادی و آزادی پندار و گفتار و کردار مینوی به باغستان سبز زندگی انسانی تبدیل خواهد یافت.
پرویز عزیز ! تو مپندار که در زندان دجالان اهریمن قدرت، تو تنهایی.
چهارسویی زندان را نگاه کن. می بینی آن جوانی که هم سن و هم سال تست؟ او چندین شب و روز فریادی دو سه فرزند خویش را می شنید که با تضرع و گریه از پدر شان یعنی از او ، یک لقمهء نان می خواستند. خون در رگ های همسر نازنینش دیگر خشکیده بود، چقدر باید علفِ سایده را نان می پخت و به پسرانش می خوراند. آن روز که او را نیز اهریمنان به زندان انداختند ، روزی بود که او به امید کار و مزدی از خانه برآمده بود، هنگام برآمدن، کودکش برای هزارمین بار گفت: پدر امروز برای ما نان بیاری.، دست خالی نباشی. و در نگاه های همسرش نیز این نیاز نهفته بود. او تا شامگاهان برای دریافت مزدی برابر به قیمت یک نان در بدل کار، پایین و بالا شهر دوید، اما کاری برایش نیافت، و نتوانست مزدی یک نان را بدست بیاورد. چه می کرد ، گریه های کودکانش، نگاه های نان طلبانه ء همسرش و شاید هم ناله و و گریه مادرش هر لحظه تن و جانش را می آزرد. به یکبارگی خواست تابع خواست و آرزوی سیستم اهریمن شود و مانند بسیاری دیگر گدایی کند. ولی غرورش اجازه نداد ، چه کاری می توانست بکند.جز آنکه بخواهد به دور از چشم دیگران خریطه آردی را به شانه اندازد تا جان و تن کودکان و همسر خود را از مرگ نجات داده باشد. اما دیدی که اهریمن که خواستش خوارکردن و کشتن مردم است ، او را به جرم نجات جان اولا هایش دستگیر و به زندان انداخت. و روز بعد آن مفتی که ردایی سیاه اهریمن را به شانه انداخته بود ، محکومیت او را مطابق نظامنامه اهریمن فتوا داد.
آنسوی دیوار زندان، زنی با سه کودک را نگاه کن. میدانی جرم آن زن چیست؟
شوهر او در حادثهء از یک آشوب به قتل رسید. زن با سه طفلش تنها ماند. کودکان نان می خواستند، آن زن دار و ندار خود را روخت و چیزی برایش دیگر باقی نماند. پی کار هر دری را دق الباب می کرد. چه فکر می کنی مگر می توانست برایش کاری پیدا شود. وقتی در جامعهء که برای مرد ها کار نیست . آن زن چه کاری را میتوانست پیدا کند. به هرکی دست تکدی دراز نمود ، اما دستی لطف و ترحم بسوی او دراز نگردید. در عوض چشم های حریص ، خواهان آن بودند که او تن خود را ساعتی برای آنها بفروشد. و او چه باید می کرد چقدر باید تحمل کرد ، آخر کودکانش نان می خواست ، او باید زنده می می ماند تا کودکانش زنده می بودند. و یا باید همه خود را می کشتند. سرانجام چه شد ، کی او را مجبور ساخت که تن خویش را برای یک لقمه نان بفروشد. مگر نه آن کسی که او را به زندان افگند تا هر روزی که بخواهد آن زن را زیر پای خویش فرش نماید. میدانم که تو نیر نمی پنداری که او روسپی است، آری، او روسپی نیست.
و پهلویش آن دوشیزه ما روی را می بینی؟ او نیز روسپی نیست.
چه فکر می کنی این پیکری که مانند یخ می درخشد به کدام جرم در آتش زندان آب می شود. من برایت می گویم :
به جرم اینکه از خانه پدر بسوی خانه عشق خود فرار نموده بود، و با این فرار پرسش پدری را که می خواست دخترش را برای پیر مردی هم سن و سال خویش در بدل مبلغی بفروشد، پاسخ داد. اما ای دریغ که اکنون دیگر نه تنها یک پیرمرد خرفتی بلکه کنده پیر های بسیار مجال یافتند که از آب او عطش شهوت شیطانی خود فرو نشانند.
این چنین عزیز! بسیاری از هم زندانی های تو یا کسانی که اند مانند تو ، تیشهء حقیقت به شانه انداخته بودند که سنگستانها بنده گی را بافوران یاهتن چشمه ها سیراب نموده به چمن زار هایی آزادی مبدل نمایند و یا کسانی اند که جز آنچه بر شمردیم راه دیگری نداشتند.
اما همه ای آنها، چنانکه تو راز های نظامنامه ستمگری دجالان را می خواستی افشا کنی و از سوی دجالان زندانی شدی ؛ انها نیز با دست زدن به آن اعمال بیان داشتند که سرچشمهء مصیبت ها در کجاست.
آری پرویز عزیز؛ مطمین باش سرانجام آزاد می شوی.
اما آزادی بزودی تو در گروی آگاهی مردم است و انکار مردم از نظامنامهء اهریمن .
امیدوارم تندر تکانه هایی پر غوغای دفاع از حق یعنی از تو و دیگران هر چه تندتر از هر کنار و گوشهء جهان به صدا در آید.
اما اگر از من بخواهی که حال احوال بیرون از زندان را بگویم که چگونه است؟ باید گفت که تا زمان که اهریمن حاکم به سرنوشت انسانها است ، بیرون و درون زندان مفهومی ندارد. همه جا زندان است. فقط بیرون و درون زندان در این میتواند باشد که در بیرون هرروز به تعداد زندانبانها افزوده می شود و گاه گاهی هم زندانبانها تغییر موضع و موقعیت می دهند.
اگر می خواهی از حال و احوال غریب نشینانِ غربکدهء که من در آن هستم برایت گزارش بدهم. باید بگویم که عده ای اینجا دکانهایی دین و سیاست گشوده اند، و هر دو متاع را بسیار ارزان می فروشند. با آنکه ماهیت امتعهء ایشان کهنه و تقلبی است، اما سعی بسیار دارند که با شیادی مشتریان را به ویژه آنهایی را بدام اندازند که خر مهره را از گوهر نمی شناسند. اگر بیشتر از این میخواهی چیزی بگویم این شعر فروغ فرخزاد را برایت می نویسم . اما زمان ماضی او را حال پندار. آنگاه به واقعیت ازحال و احوال بیرون زندان و و غریب نشیان غربکده پی خواهی برد. با ارائه این شعر، گوش به خبر به امید رهایی هر چه زود تر تو می مانم .
آیه های زمینی
« آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین رفت
و سبزه ها به صحرا ها خشکیدند
و ماهیان به دریا ها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهء خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح میندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
در غار های تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
زنهای باردار
نوزاد های بی سر زائیدند
و گاهواره ها از شرم
به گور ها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان ، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنهء مفلوک
از وعده گاههای الهی گریختند
و بره های گمشده عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشت ها نشنیدند
در دیدگان آینه ها گویی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس می گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
وچهرهء وقیح فواحش
یک هالهء مقدس نورانی
مانند چتر مشعلی می سوخت
مرداب های الکل
با آن بخار های گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گمگ گمشده ای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکهء درشت سیاهی
تصویر می نمودند
مردم،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
درزیر بار شوم جسد ها شان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و میل درد ناک جنایت
در دستهایشان متورم می شد
گاهی جرقه ای، جرقهء ناچیزی
این اجتماع ساکت بی جان را
یکباره از درون متلاشی می کرد
آنها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد می دریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه می شدند
آنها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودکانشان را
مفلوج کرده بود
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می ریخت
آنها به خود فرو می رفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانیان کوچک را می دیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب
شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهء مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها
شاید، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچکس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته، ایمانست
آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صدا ها... » 1
1 – دیوان فروغ فرخزاد، نشر اهورا، تهران 1378.
پيامها
26 اكتبر 2008, 09:25, توسط آزادی
آزی! هر چیز از ضد و یاعکس آن دانسته و شناخته میشود. این دفاع زندقانه و مرتدانهء شلیطان راووش از کامبخش نشان میدهد که مدافعان او چه کسانی هستند. اگر دستگاه های افغانستان در حکم پرویز شدتی بکار برده باشند، باز هم برای ترساندن و ارعاب راووش های گاو منش بسیار بجای است. آخر در کشوری که راووش ها به مقدسات بیشتر از 99%99 در صد آن تاخت و تاز میکند و به آن فحش میدهد، جای دارد که گلوی این ددمنشان بسته شود و به هر شکل ممکن از تکرار هیولای ماتریالیزم جلوگیری شود.
من ایمان دارم که این ملت تا اینکه این کرهء خاکی است، به شیادان و شیاطین مثل راوش ها وقت حاکمیت به این سرزمین دلیر مردان را نخواهند داد! بمیرید به عقده های تان!!